✍ته‌تغاری 🍃قطرات عرق از سر و روی خدیجه می‌بارید. رنگ صورتش پریده بود. بعد از تحمل درد زایمان و به دنیا آمدن بچه، خیالش راحت شد. لب‌هایش با ذکر صلوات تکان می‌خورد و دلش آرام می‌شد. ☘سونوگرافی هم نرفته بود تا بداند بچه‌اش چه می‌باشد. البته برایش فرقی نداشت. دعا می‌کرد که سالم باشد. مامای زایشگاه الزهرا‌ با لب‌هایِ کش آمده به سمت خدیجه آمد. کنار تخت او ‌رسید، خداقوت گفت. 🌾با چشمان برق زده سؤالش را ‌پرسید: «خانم شما چند تا بچه داری؟» 🍀_سه تا دختر به نام‌های محدثه، مائده و مرضیه! 💫چهره ماما گرفته ‌شد و چینی روی پیشانی‌اش نشست و گفت: «دلت می‌خواد الان چی داشته باشی؟» خدیجه بدون مکث و بلافاصله گفت: «هرچی خدا بخواد. فقط الهی سالم باشه!» 🍃ماما بلند بلند خندید و گفت: «مبارکه دوقلو دختر به دنیا آوردی!» چشمان قهوه‌ای خدیجه دُرُشت ‌شد. چند لحظه در شوک فرو رفت. باورش نمی‌شد. از ته دل خدا را شکر کرد. خبر به دنیا آمدن دختران دوقلو به عباس هم ‌رسید. خانواده‌‌ی عباس دوست داشتند عروسشان، پسر به دنیا بیاورد. 🌺عباس از خوشحالی روی پای خود بند نمی‌شد. از بیمارستان بیرون ‌زد. وقتی برگشت جعبه‌ی شیرینی در دست او بود. همه‌ی پرستارها و بیماران آن بخش را شیرینی داد. وقتی به خانه رفت، بقیه منتظر بودند ببینند خدیجه خانم چی به دنیا آورده است. 🌾عباس نمی‌توانست جلوی خنده خود را بگیرد. با دست‌هایش اشاره کرد دو تا هستند و دخترند. فاطمه و فائزه با توجه به دوقلو بودنشان شیرینی خاصی داشتند. خیلی زود قد کشیدند. نه تنها شبیه هم نبودند؛ بلکه فاطمه لاغر بود و فائزه چاق! فاطمه زرنگ بود و فائزه تنبل! ✨بعد از گذشت هفت سال بار دیگر خدیجه باردار ‌شد. عباس نگران سلامتی خدیجه بود. نگاهی به چهره‌ی کشیده و زیبای خدیجه کرد و گفت: «این آخرین بچه‌ایه که می‌زایی گفته باشم‌!» 🎋خدیجه از توجه عباس در دلش قند آب شد و لبخند زد. نه ماه بارداری مثل باد گذشت. روز موعود فرا ‌رسید. خدیجه مثل همه‌ی این سال‌ها حس خوبی داشت. حس شیرین مادری که قابل وصف نبود. همان لحظات خوشِ نگاه کردن به صورت نوزاد و نوازش کردن او با سر انگشتانِ خود که با دنیایی عوض نمی‌کرد. 🍃صدای گریه بچه خبر از به دنیاآمدن او می‌داد. وقتی پرستار، بچه را کنار خدیجه آورد و گفت: «بیا پسر تُپُل و خوشگلتو ببین.» هرچند دختر یا پسر بودن برای او فرقی نمی‌کرد؛ ولی در دل قربان صدقه پسرش رفت. پرستار نوزاد را در آغوش خدیجه قرار داد. همزمان با مکیدن نوزاد، او هم صلوات‌هایش را می‌فرستاد. 🌺نگاهی از روی شوق و ذوق به چهره‌ی نوزاد کرد. لبخند روی لب‌هایش نقش بست. با صدای آرامی گفت: «عزیز دلم، گُل‌پسرم، ته‌تغاری خونه‌مون، خوش‌اومدی.» 🆔 @masare_ir