🧕مادر بودن 🌸یواشکی و پاورچین پا به درون اتاقش گذاشت. در را آرام بست و قفل کرد. همانجا پای در چوبی قهوه ای رنگ نشست. زانوانش را بغل گرفت. دو دستش را به روی پیشانی اش کشید. چشمانش را بست. کتف هایش گز گز می کردند. پای چشمش به گودی نشسته بود. چیزی نمانده بود که اشک هایش جاری شود. اما با انگشت اشاره جلوشان را گرفت. دستانش را جلوی چشمان خیسش گرفت. ساعتی قبل... سرش را دیوانه وار تکان داد. دوقلوها صبح طبق معمول از خواب بیدار شده بودند. 👩‍👦‍👦متین و مبینا کنارش سر سفره نشستند. میان لقمه های خالی و کوچکشان، لقمه به دستشان داد. متین مثل همیشه لقمه آخر را نخورد و بلند شد. مبینا دنبال متین به اتاق و میان اسباب بازی ها رفتند. فاطمه به اتاقشان سرک کشید. متین وسط میدان جنگ حیوانات جنگل بود و مبینا مشغول پختن ناهار برای عروسک هایش. 🍃فاطمه سراغ شستن ظرف ها رفت. میان کارهایش به بچه ها سر می زد. خورشت آلو برای ناهار بچه ها درست کرد. خورشت را مزه کرد، آبش کم شده بود و مزه اش ملس. شعله گاز را خواست خاموش کند، یکدفعه صدای جیغ مبینا بند دلش را پاره کرد؛ به سمت اتاق بچه ها پرواز کرد. 🌸عروسک مبینا در دستان متین تکه و پاره شده بود. شبنم اشک های مبینا و لبخند متین، گیجش کرد. مبینا را بغل زد. مبینا در آغوش مادر به جنگل متین خیره شد. 🍃فاطمه به متین گفت:« چرا عروسکش رو خراب کردی؟» 🌸مبینا یکدفعه از آغوش مادر مثل گربه ای خشمگین به سمت جنگل متین دوید. دست و پای اسب و شتر متین را شکست. میان اشک، لبخند زد. متین موهای مبینا را گرفت. فاطمه دستان مشت شده از موی متین را باز کرد. بوی دود و سوختگی به شامه اش حمله برد. بچه ها را از هم جدا کرد با اخم به هر دوی آنها نگاه انداخت و ... 🍃یادآوری آن لحظه 😢اشک را مهمان چشمان فاطمه کرد. سرش را به سمت بالا برد و به در تکیه داد. با خدا درد و دل کرد :«خداجونم کاش دیوار بودم. سقف بودم. چوب بودم، ولی مادر ... خدایا خسته شدم. خسته ام، بی خوابی، سرپا بودن، نق و نوق زدن دو قلوها و وابستگی شون به من، غذا درست کردن، تمیز کردن خونه، شستن لباسا... دست پدرشونم بسپرم باز تموم نمیشه. تموم روز مدام مواظبم دعواشون نکنم. خستگیم رو نبینن. لبخندم محو نشه اما... اما تا بوی سوختگی رو فهمیدم آه از ته ته دلم بلند شد. غذامون که ته گرفت، انگار مهربونی و خوش خلقی منم به آخر رسید. چیزی نمونده بود تا داد بزنم. دعوا کنم. اخمام رو تو هم گره کنم. چشمای لرزون و ترسیده ی بچه ها رو تماشا کردم. می خواستم دستای چسبیدشان به لباسم رو از خودم جدا کنم. میدونم کمکم کردی و مانعم شدی. خدایا محتاج محبتت هستم. محتاج دست نوازشی که خستگیام رو ببره.» 😭اشک هایش سرازیر شدند و دیگر مانعی در راهشان نبود. آمدند و آمدند. چند دقیقه بیشتر طول نکشید، اما دست نوازشی را احساس کرد و دلش خالی شد. از جا برخاست. مقابل آینه، موهایش را شانه کشید. صدای دخترک چهار ساله اش را از هال شنید:« ماما کجایی؟ ماما؟» لبخند زد. 🌸سریع عطر مورد علاقه اش را به لباسش زد. با تمام وجود بویش را حس کرد. محکم و پر انرژی قفل در را باز کرد. با لبخندی پخش شده روی صورت گندمی اش وارد هال شد. -عزیزم، اینجام دختر گلم. 🆔 @tanha_rahe_narafte