مسجد امام رضا(ع) دیلم
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل_یکم🎬: صبح زود بود و پسران تارخ به همراه پسران آزر که در ش
این خبر بین تمام غلامان و فقرای شهر پیچید که آزر پسری دارد که مدد کار همه است و خاضعانه به دیگران کمک می کند و فقرا بابت وجود ابراهیم، احترام آزر را هم در قلوبشان بیش از گذشته داشتند. ابراهیم به خانه و حضور پدر بزرگش آزر رسید و اراده خداوند بر این تعلق گرفته بود که آزر با اولین نگاه، مهر ابراهیم بر دلش بیافتد و او را گرامی دارد. ابراهیم با احترام به پدربزرگش آزر سلام کرد و ازر نگاهی به بازوهای پهلوانی و هیکل رشید و صورت نورانی ابراهیم انداخت و ناخوداگاه گفت: ابراهیم! تو بزرگمردی در بابل هستی و من با نگاه به تو ، به یاد جوانی ام افتادم، به خانه ات خوش آمدی.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈• @masgedemamREZAdilom •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•