واکنشی نشون نداد یه جورایی مطمئن بود دستمو گرفتم زیر چونش و گفتم:اون به عشق پشت پا نزد!تو عاشق نبودی اگه هم فکر میکنی عاشقش بودی باید بگم این فقط یک توهمه!یه بارِ دیگه اسم فاطمه رو از زبون کثیفت بشنوم هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! این رو گفتمو راهمو سمت در خروجی کشیدم لرزش دستام کنترل شدنی نبود نفهمیدم چجوری به خونه رسیدم!!! قرار بود دوهفته دیگه به مرز اعزام بشم برای تلاش کردن فقط دو هفته فرصت داشتم برای این دوهفته ام به سپاه ساری انتقالی گرفتم از نرگس شماره مادر فاطمه رو گرفتم‌و بهش زنگ زدم قرار شد بعد تموم شدن شیفتش برم بیمارستان تا باهاش حرف بزنم سرگرم کارام شدم...! انقدر که این پله هارو رفتم بالا و اومدم پایین پاهام درد گرفته بود روی صندلی نشستمو چشمم به ساعت خورد با دیدن عقربه کوچیک رو عدد ۵ از جام پریدم دو ساعتی بود که بیشتر بچه ها رفتن من اضافه مونده بودم تا از اینجا مستقیم پیش مادر فاطمه برم وسایلم رو برداشتمو تو ماشینم نشستم با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم نمیخواستم دیر برسمو وِجهَمو پیشش خراب کنم ماشین رو کنار خیابون پارک کردمو رفتم داخل سرمو چرخوندمو اطراف رو گشتم وقتی پیداش نکردم رفتم سمت یکی از پرستارا و گفتم:سلام خانوم ببخشید خانوم کیان دخت رحیمی رو میشناسید؟ پرستار:سلام بله چطور؟ محمد:ببخشید من کجا میتونم پیداشون کنم؟ پرستار:طبقه بالا محمد:ممنون از پله ها بالا رفتم وقتی تو سالن پیداش نکردم خواستم دوباره صداش کنم که یکی صدام زد:آقا محمد؟ برگشتم سمت صدا که با لبخندش مواجه شدم اومد نزدیک تر و گفت:حالتون‌خوبه؟میشه چند لحظه منتطرم بمونید؟ محمد:ممنونم چشم رفت تو یه اتاقی و درو بست نشستم رو صندلی سفید راه رو و به ناخنام زل زدم چند دیقه بعد مامان فاطمه کنارم ایستاد و گفت:ببخشید منتظرتون گذاشتم از جام بلند شدمو گفتم:خواهش میکنم لباس فرم سرمه ایش رو عوض کرده بود و چادر سرش کرده بود همراهش از بیمارستان خارج شدم وجودش بهم حس خوبی میداد کنارش اضطراب نداشتم ولی برعکس کنار شوهرش از استرس زیاد به زحمت میتونستم حرف بزنم‌ رویِ نیمکت نشستیم برگشت سمتمو باهمون لبخند نگام کرد سرمو انداختم پایین که گفت:خب؟چیکارم داشتین؟ تو دلم یه بسم الله گفتمو از خدا خواستم مادر فاطمه با شوهرش همفکر نباشه محمد:من ازتون کمک میخوام مامان فاطمه:کمک برای چی؟ محمد:راستش بعد از شبی که اومدیم خونتون من یه ملاقات با آقای موحد داشتم که... مامان فاطمه:آره میدونم احمد گفت راجبش بهم محمد:من فکر میکنم اگه شما کمکم کنید،بتونم زودتر ایشونو راضی کنم .... چیزی نگفت که ادامه دادم: یجورایی الان همه مخالف منن و روبه روم ایستادن البته با وجود خدا کنارم من حق ندارم بگم تنهام ولی... مامان فاطمه:آقا محمد؟ سرمو بالا گرفتم مامان فاطمه:چرا داری میجنگی؟ محمد:شما هم‌میخواین بگین من دارم اشتباه میکنم؟ مامان فاطمه:نه من همچین حرفی و نمیزنم فقط میخوام برام دلیل بیاری تا بدونم میتونم کمکت کنم یا نه؟ نگاهمو به زمین دوختمو برای دومین بار به خودم جرئت دادم تا بگم:من به دخترتون علاقه دارم. چشمامو بستمو منتظر موندم برای دومین بار سیلی بخورم‌ چند لحظه گذشت نگاش کردم هنوز همون لبخند روی صورتش بود با دیدن لبخندش دلم گرم شد و با جرات بیشتری ادامه دادم:واسه رسیدن به هدفای باارزش نباید جنگید؟ مامان فاطمه:چرا باید جنگید! اگه بگم از شنیدن این‌جمله اش از ذوق قند تو دلم آب نشد دروغ گفتم ادامه داد:اگه واقعا دوسش داری حالا حالا ها باید بجنگی چون پدر فاطمه آدم سرسختیه خیلی کم پیش میاد حرفش دوتا شه نمیخوام نا امیدتون کنم با این حرفا فقط میخوام همچی رو بدونین مصطفی رو که مطمئنا الان میشناسین واسه پدر فاطمه خیلی با ارزش و محترمه احمد ارتباط خیلی صمیمی با پدر مصطفی داشت درست مثلِ دوتا برادر بودن اما بعد مخالفت فاطمه از ازدواجش با مصطفی دیگه چیزی مثله سابق نشد و هنوز هم احمد پیش برادرش احساس شرمندگی میکنه شاید دلیل اصلی اینکه احمد با شما مخالفه اینه که فاطمه تمام خاستگارای قبلیش و رد کرد و حتی اجازه نداد که پاشون رو تو خونمون بزارن اما شما...! منتظر موندم که جمله اش و کامل کنه ولی ادامه نداد و به جاش گفت:فقط اینو خیلی خوب میدونم این سرسختی و لجبازی همیشگی نیست و اگه تلاش کنین احتمال داره ورق به نفعتون برگرده. از جاش بلند شد منم ایستادم و گفتم:شما بهم کمک میکنین؟من قسم میخورم که خوشبختش کنم. لبخند زد و گفت:امیدوارم موفق بشین خداحافظ. با اینکه جوابمو سر راست نداده بود حداقل فهمیدم مثلِ پدر فاطمه بامن مخالف نیست خداروشکر کردموتو ماشین نشستم... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور @mashgh_eshgh_313