خیلی دوییده بودم و یکسره از این سر خط به اون سر خط تعداد کم بودیم و باید به همه میرسیدم و روحیه ای ٬ مهماتی ٬ شوخی ای و خنده ای خلاصه نباید یک جا میشستم شب شد و درگیری ها کمی اروم تر شده بود و من یواش یواش داشتم میفتادم از پا سید هادی تنها تو یک سنگر نشسته بود و من رفتم پهلوش و شروع کردیم به گپ زدن