2 مادرم می گفت که حتما پزشکی شهر خودمون قبول میشی و از اونجایی هم که خودم خیلی تلاش کرده بودم به قبولیم امید داشتم. تو تست زدن قوی بودم و آزمون هارو درصد بالایی می‌زدم و همین امیدوارم می‌کرد. روز کنکور بلاخره از راه رسید. کم مونده بود از اضطراب بی هوش شم. شب قبلش انقدر استرس داشتم که مدام کتاب هارو تو ذهنم مرور می کردم و اگه چیزی رو فراموش می‌کردم از جام پا می‌شدم و می‌رفتم سراغ کتاب ها تا دوباره مرورش کنم. خیلی خونده بودم و هدفم از همون اول رتبه یک کنکور بود که پزشکی یه دانشگاه بدون دردسر قبول شم. قبل شروع امتحان با دوستام نشسته بودیم. فاطیما گفت_ حلما مشخصه که تو خیلی خوندی! ادامه دارد. کپی حرام‌.