#عذاب 5
منم به تایید سری تکون دادم و گفتم_ جایی رو نداریم که بهش پناه ببریم!
آسیه سری تکون داد _ فقط با شوهر کردن میتونیم از این خونه خلاص بشیم پوزخندی به لباش نشست_ اما انگار بختمونم بستن .
دلم خون بود از اون همه رنجی که مجبور بودم تحمل کنم.
داداشم مجید بعد از ازدواج پدرم دیگه به این خونه نیومد اجازه هم نداد که زن و بچهاشم بیان با اینکه حیاتمون مشترکه اما تو حیاتم زیاد رفت و آمد نمیکردن. مجید خیلی واکنش بدی نشون داد ولی همین که خونه رو به قول خودش آتیش نزد بازم جای شکرش باقی بود .
ناچار بودیم که تحمل کنیم این وضع رو
سالها گذشت و نامادریم برای پدرم یه پسر آورد که اسمش رو حسین گذاشتن پدرم حسین رو خیلی دوست داشت حتی بیشتر از برادرهای من!
ادامه دارد.
کپی حرام.