دوسال دیگه هم‌گذشت و خدا ی پسر بهم داد خانواده م کامل شد و من و همسرم اون روزها رو فراموش کردیم ی بار که با همسرم و بچه ها تو حیاط خونه مادرم‌ بازی میکردیم صدای در بلند شد در و باز کردم که دیدم صاحب همون باغی که از من شکایت کرده بود پشت دره دردمند و بیچاره نگاهم‌ کرد و زمزمه کرد : حلالم‌ کن اخم‌ غلیظی کردم: چرا باید حلالت کنم؟ به جرم کار نکرده ازم‌خسارت گرفتی بعدم رضایت ندادی الان‌ اومدی اینجا چیکار؟ چونه ش لرزید:حلالم کن نوه م پنج سالشه دقیقا همسن دختر توعه، سرطان خون گرفته و داره میمیره این‌ اه تو هست لب باز کردم‌حرفی بزنم که همسرم جلو اومد _هر موقع زمان و به عقب برگردوندنی شوهر من از چهل روزگی تا شش ماهگی‌بچه م رو ببینه منم‌ میگم‌ حلالت کنه وگرنه بار اخرت باشه میای اینجا... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃