برادرم ۲۵ سالش بود و تازه از سربازی اومده بود. از بچگی با دختر عموم اکرم بزرگ شده بودند و به خاطر همین خیلی دوسش داشت. می‌خواست که باهاش ازدواج کنه اما قبلا چون دانشجو بود و سربازی نرفته بود عمو هم دخترش اکرم رو به یکی از خواستگارا که از آشناهای خودمونم بود شوهر داد. اما ازدواجشون به یک سال نکشیده منجر به طلاق شد . اکرم مطلقه است و داداشم خیلی مصمم گفت یا با اکرم ازدواج می کنه یا حاضر نیست با هیچ دختر دیگه بره زیر یه سقف. تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که برم دوباره با مامان حرف بزنم شاید اینبار حرفمو قبول کرد. با اینکه مطمئن بودم مامان بازم مثل همیشه میگه نه اما به خاطر برادرم چاره‌ای نداشتم باید مادرم رو هر طور شده راضی کنم. دلم نمی‌اومد که داداشم رو تو این وضع ببینم. ادامه دارد. کپی حرام.