3 رفتم پیش مامان ... مامان نگاهم کرد و گفت _ خوبی هدی جان؟ درس دانشگاه چطوره ؟ سری تکون دادم و گفتم _ ممنون مامان خداروشکر درسا خوب پیش میرن. با دقت بیشتر نگاهم کرد و بعدش پرسید _ اتفاقی افتاده مادر ؟ به تایید سری تکون دادم و گفتم _ مامان می‌خواستم در مورد داداش رضا باهاتون حرف بزنم‌ . مامان با کنجکاوی بیشتر نگاهم کرد_ رضا چی شده؟ کمی من من کردم و گفتم _ درسته که داداش رضا بزرگتره اما این درسته که بخواد در مورد آینده من تصمیم بگیره و به خواستگارام بدون اینکه حتی مشورتی با من کنه جواب رد بده؟ مامان کلافه نگاهم کرد و گفت_ میگی چیکار کنم؟ پاشو کرده توی کفش که فقط باید زن مصطفی شی. من خودم مخالفم دخترم این همه برات زحمت کشیدم که الان بری زن مصطفی شی! ادامه دارد. کپی حرام.