4 مامان ادامه داد_ مصطفی که از رشته دانشگاهش مشخصه! فوقش بتونه یه مغازه بزنه بیشتر از اون نمیتونه! اما تو چی؟ تو معلم میشی. الانم که داداشت داره همه موقعیت‌هاتو می‌پرونه ! منم که کاری از دستم بر نمیاد با کلافگی گفتم _ خب مامان باهاش حرف بزنید اینطوری که نمیشه . مامان که بدجوری کلافه شده بود گفت _ من که زبونم مو درآورد از بس که باهاش حرف زدم اما باشه به خاطر تو یه بار دیگه بهش میگم شاید اینبار سر عقل اومد‌. مامان دوباره باهاش حرف زد اما بی‌فایده بود و رضا بازم حرف خودش بود. همیشه سر نمازم از خدا می‌خواستم تا کمکم کنه یه شوهر با موقعیت بهتری گیرم بیاد . مصطفی پسر خیلی خوبیه... درسته که خانواده عمو هم خانواده بدی نبودند اما مشکل اینجا بود که من با اونا سازگاری نداشتم و مصطفی رو پسند نمی‌کردم. ادامه دارد. کپی حرام.