2 مامانم در آخر موفق شد که رو حرفش بمونه و برادرمو به دنیا بیاره. بابام از برادرم متنفر بود...همش پیش من بود و می‌گفت من فقط یه بچه دارم اونم دخترم سحرِ. اما مامانم داداشم حسین رو با عشق بزرگ کرد... مامانم برای منم وقت می‌ذاشت و می‌گفت که من دوتا بچه هامو به یه اندازه دوست دارم. هم پسرم حسین هم دخترم سحر . با این حال من از حسین متنفر بودم کلاس یازدهم که شدم حسین ۵ سالش شد . مامان دیگه تمام وقت پیش داداش عقب افتاده م بود. این موضوع خیلی ناراحتم می‌کرد بابا هم که دیگه مثل قبل از حسین بدش نمی‌اومد. براش خیلی وقت می‌ذاشت. یه شب تصمیم خودمو گرفتم و با بابا حرف زدم... بهش گفتم من از اینکه اونا توجه بیشتری به حسین دارم ناراحتم. ادامه دارد. کپی حرام.