🔻برشی از کتاب : ❣از خانم ها فقط من بودم که از اول تا آخر بالای سرش ایستادم، دلم میخواست تا لحظه آخر چشمم به صورت و چشم های حمید باشد، طاقتِ حمید را نداشتم، چهره اش را که می دیدم فکر میکردم هنوز هست، خاک ها را و رویِ پیکرِ حمید ریختم، گفتم: تا ابد به جای من با حمید باشید ... ❣تمام شد! خاک ها را ریختند! دیدارِ ما ماند برای قیامت! همین که خاک را ریختند، صدای الله اکبر ظهر بلند شد، این بار هم را زمانِ اذان دادم ‌‌... بله به همسرم، بله به امتحانِ خدا، یادِ حرفِ حمید افتادم که میگفت: حتما من دوبار شناسنامه ام رو جا گذاشتم تا تو دقیقا موقع اذان بله رو بدی ...‌ 🌷 🌴 @masjed_kan