چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی مدعی بود اگرش خواب میسر می‌شد هوش می‌آمد و می‌رفت و نه دیدار تو را می‌بدیدم نه خیالم ز برابر می‌شد گاه چون عود بر آتش دل تنگم می‌سوخت گاه چون مجمره‌ام دود به سر بر می‌شد گویی آن صبح کجا رفت که شب‌های دگر نفسی می‌زد و آفاق منور می‌شد سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت ور نه هر شب به گریبان افق بر می