زمین را حفر می‌کرد که به آب برسد. میان آن گرما و دستِ تنها، عرق می‌ریخت و گلایه نمی‌کرد. لابد داشت به آینده‌ی این زمین‌ها فکر می کرد، به بچه یتیم‌هایی که قرار بود طعمِ تلخِ تنهایی را با شیرینیِ خرما فراموش کنند. زمین را کند تا به سنگ سختی رسید، سنگ هم مثل در خیبر، حریفِ بازویش‌ نشد! آب مثل گردن شتر سربلند کرد. خنده بر لبانش نشست لابد، هنوز عرق از سر و رویش سرازیر می‌شد که صدا کرد کاغذ و قلم بیاورید می خواهم چاه را وقف کنم... امیرالمؤمنین را می‌گویم. @fatehan12