مرداب قسمت پنجم حدود دوسال پیش فهمیده بود بابا میثم مهربان ومامان مهری عزیزش پدرو مادر واقعی اش نیستند. بگذریم که چقدرآشفته وسرگردان شده بود.هرچند هویت مجهولش اکنون نیز اورا آزار میداد،امااگر ایمان وعقیده اش مثل سابق بودیقینا دوام نمی آورد. دوازده ساله بود که بازهره، همکلاسی بسیار مهربان و مقید و مذهبی اش آشنا شد.ابتدا افکار و رفتارش برایش عجیب بودو حتی مسخره می آمد.اما دیری نپایید، اویی که تا چشم بازکرده بودو درمیان خانواده ای بزرگ شده بود که زیاد درقید وبند حجاب نبودند، حالا به جایی رسیده بود که چادر، جزئی از وجودش شده بود. زهره پاک وزلال بود.مثل زلال رودخانه،مثل پروانه زیبا وعمرش نیز پروانه ای وکوتاه بود.گویی تنها مامور بودتامثل نسیمی روح آسیب پذیر اورا جانی تازه بخشد. اماحالا که جان تازه ای گرفته بودو وارد دنیای شیرینی شده بود، تنهایش گذاشت تا باقی مسیر را به تنهایی طی کند. چند ماه پیش زهره به علت سرطان خون درگذشت وچقدر این واقعه برایش گران تمام شده بود. پدرو مادرش از عقاید جدید او استقبال نمیکردند ،چون ازانجام بعضی از کارهاکه منافی عقاید نوپایش اما خوشایند آنها بود خودداری می کرد. این مخالفت باعث شده بود ازبسیاری از فعالیتهای هانیه اطلاع نداشته باشند. مانند حافظ قرآن شدن دخترشان واینکه زبان عربی میداند و کلاسهای تفسیر قرآن شرکت میکند وازجمله کارهای دیگری که رازی میان او وزهره بود. 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399