مرداب خشت بیست و نهم _سوالی نیست؟ با این جمله استاد کلاس به پایان رسید .برای رفتن نیم خیز شده بود که با شنیدن اسمش از زبان غریبان مجبور به نشستن شد. _خانم قائمی، شما بمونید کارتون دارم. نمی دانست استاد با او چکار دارد. تمام درس هایش را درست تحویل داده بود وخطایی هم انجام نداده بود. اما باز اضطراب داشت که شاید خطایی کرده باشد. دستهایش راقفل هم کرد وشروع کرد آرام تق تق آنهارا درآوردن. بعد از یک دقیقه بلاخره غریبان سر از برگه هایش برداشت و در حال مرتب کردن آنها گفت _بیا جلو قائمی از صندلی برخاست ونزدیک میزش ایستاد _بله استاد میخام با پدرت صحبتی داشته باشم چشمانش از تعجب گشاد شد _چی استاد؟...پدرم؟ _بله.... لازمه راجب موضوعی باهاش صحبت کنم 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 مرداب خشت سیم _استاد من خطایی کردم؟ غریبان از صندلی برخاست ، میز را دور زد ونزدیک به او ایستاد وبالحنی که به او اطمینان دهد چیزی نیست پاسخ داد. _گفتم که چیز خاصی نیست تفاوت میان قدشان باعث شد کمی سرش را بالا بگیرد _ ببخشیداستاد ...پدر ومادرم ایران نیستن _ مسافرت رفتن؟ _نه راستش ...برای زندگی رفتن آلمان. _یعنی چی؟ پس تو باکی زندگی میکنی ؟ نکنه خوابگاهی هستی؟ دلش نمیخاست این بحث ادامه پیدا کند اما چاره ای جز جواب نداشت. _نه استاد ،من فعلا تنها زندگی میکنم تا درسم تموم شه. _خوب الان بزرگترت اینجا کیه ؟ بگو اون بیاد. _ببخشید ولی کسی و فعلا اینجا ندارم. غریبان کلافه و با عصبانیتی که در کلامش نمایان بود گفت _یعنی تو داری میگی پدر ومادرت تو رو تک وتنها به امون خدا ول کردن رفتن یه کشور دیگه ،که مثلاتو درس بخونی؟ 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399