مرداب خشت نود ونهم هنوز به این نوع حرف زدن ارمیا عادت نکرده بودو طبق معمول سرخ وسفید شد و حرف را عوض کرد. _چرا اون پیراهنی که برات گذاشتمو نپوشیدی؟ جلو آمد وبا دوانگشت لپهای اورا کشید وبا لبخند جذابش چال بالای گونه اش را به نمایش گذاشت _بعد یه ماه ،هنوزم سرخ وسفید میشی خانوم کوچولو؟ _بابا... ببین... من مثل سوپر من شنل دارم چشم از هانیه گرفت وهادی را بغل زدو بوسید. _بیا اینجا ببینم سوپرمن تپل درحال بیرون رفتن از اتاق گفت دختر عمت نیم ساعته اومده،اگه زودتر بری پایین سمیه خانومو از وراجیش نجات دادی _وای راست میگی ؟... مصطفام اومده ؟ _من که مصطفایی که میگیو نمیشناسم ،ولی دختر عمت وقتی اومد تنها بود،زودتر بیا پایین نصف مهمونا رسیدن ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 مرداب خشت صدم دست خودش نبود که میلرزیدوچشمهایش دمی از باریدن باز نمی ایستاد. هادی هم دست کمی از او نداشت. آغوشش را برای او تنگ ترکرد تا لااقل او پناهگاهی امن داشته باشد. باورش نمی شد که چنین چیزی دیده است .ضربان قلبش به کند ترین حالت ممکن در آمده بود. چراکسانی که خانواده او محسوب میشدند و از اعتقاد او مطلع بودند چنین ظلمی در حقش روا داشتند ؟ چقدر پشیمان شده بود که پیشنهاد آمدن همکاران ارمیارا به جشن داده بود. اما نمی دانست چه کسی رزیتا دخترعمه زیبا را دعوت کرده بود. چقدر وقتی دست در دست شوهرش رقصید ،وقتی شوهرش نگاه لرزان اورا ندید از هم فروپاشید. در مقابل چشم های بارانی او عاطفه هم بی تفاوت به حال او با دیگر مهمانان مشغول بود. زبانش برای گفتن سخنی سنگین شده بود و با پاهایی که به زحمت یاری اش میکرد آنجا را ترک کرده بودو حتی کسی متوجه ی عدم حضور او نشده بود. مهمانی که تمام شده بودارمیا اورا در اتاق هادی با چشم های ورم کرده و قرمز یافته بود. _اینجوری مهمون داری می کنند؟... آبرومو پیش کارمنداو همکارام بردی ... همه فکر کردن لابد اتفاقی بین ما افتاده که تو مهمونی حضور نداشتی. کتش را در آورد و دکمه اول پیراهنش را باز کردوبا عصبانیت بیشتر ادامه داد _ من که به ظاهر تو کاری نداشتم ....تازه خودت گفتی همکاراتو دعوت کن،چرا حیثیت منو پیش کارمندام از بین بردی؟ _رزیتام از همکاراته؟ ارمیا طلبکارانه دست به کمر زد و گفت _الان مشکل تو اینه که دختر عمتو دعوت کردم بیاد مهمونی؟ ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399