🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و دهم
بعد از یک و نیم روز مقاومت برای ندیدن او،با مرخص شدن ازبیمارستان دوباره به آن خانه باز گشته بود وگویی که دهانش قفل شده باشد کلامی سخن نگفته بود
هرچه ارمیا به بهانه های مختلف با او صحبت کرده بود جوابی از او نشنیده بود. فکر اینکه فرزند بی گناهی را در بطن خود از دست داده قلبش را می فشرد. ای کاش جایی را برای دور شدن داشت تا اندکی آرام بگیرد.
_حبیب آقا بساط کباب برگ رو آماده کرده برای ناهار....من.... تو چرا بدون اطلاع اومدی شرکت ؟ اصلا مگه من نگفته بودم به هیچ عنوان بچه نمی خام؟
حالا اونی که طلبکار شده تویی برای من لال مونی گرفتی؟
نگاه بی تفاوتی به اوانداخت و باز سکوت کرد .حتی نمی توانست اشک بریزد و فریاد بزند
_ من چی کم داشتم؟ چی کم گذاشتم که با دختر عمم ازدواج کردی ؟
چرا قفل زبانش باز نمی شد تا لااقل خشم درونش را با فریادی بیرون بریزد؟
_میدونم الان ناراحتی،ولی به منم یکم حق بده،تو خوشگلی،تو خونه زمین تا آسمون با بیرون فرق داری ، ولی من کلی با اونایی که قرارداد میبندم رفت و آمد دارم. با این سرو شکلی که داری، با این لباسایی که می پوشی تو رو کجا می بردم؟
بازهم سکوت .کاش تنهایش می گذاشت شاید بغضی که می آمد و می رفت سر باز میکرد و گلویش را رها میکرد.
_بهت فرصت میدم با این مسئله کنار بیای ،من یه زن همراه می خام نمی تونم تو رو با چادر به سفرای کاریم ببرم،اگه میتونی چادرتو کنار بذاری و هر جارفتم همرام بیای، همین امروزمدت صیغه ای که با رزیتادارم و می بخشم،زیادم برای من قیافه نگیر،میدونی که حق بامنه، پس خودتو زود جم کن،من همون هانیه ی قبل و میخام
خم شد و بوسه ای از گونه ی رنگ پریده اش گرفت که باعث شد در خود جم شود. با این حرکت نگاه کلافه ای به او انداخت و بدون صحبت دیگری از اتاق بیرون رفت.
https://eitaa.com/matalbamozande1399