🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد و هفتاد وپنج صدای گریه ی هانیه می آمد. هر چه نگاه میکرد اورا نمی دید.با ترس اینکه چه بلایی سر او آمده پا برهنه کل زمین تازه شخم زده را گشته بود. بلند صدایش زد و صدای گریه شدید تر شد. پاهایش در زمین یخ زده سِر شده بود و سینه اش از گریه های هانیه انگار شکافته میشد .چرا پیدایش نمی کرد؟ناکام روی زمین نشست و شروع کرد خودش را زدن ناگهان صدا نزدیک و نزدیک تر شد و از دور قامت مردی نمایان شد. چهره ی مرد در تاریک و روشن ماه معلوم نبود. اما هانیه را در آغوش داشت. از جایش بلند شد و سمت او دوید. فکر کرد شاید بهادر باشد اما قد و قامتش به او نمی ماند. نزدیکتر که شد از دیدن شخص روبه رویش متعجب شد، که لبخند زنان به او نزدیک میشد. او آنجا چه میکرد؟ چقدر هانیه در آغوشش آرام بود! https://eitaa.com/matalbamozande1399