🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت صد نود و شش سوگل دوباره از جابلند شد و کتری روی چراغ را بالای سرش آورد. _از قیافه ی خودتو ننت بَرو من می نازیدی؟ خنده ی زشتی کرد و روبه اعظم ادامه داد _سفت بگیر نتونه تکون بخوره یک دست سوگل بند کتری بودو با دست دیگر آرام کردنش برایش سخت بود. برای یک لحظه توانست با دستهای بسته او را هل دهد وآب جوش کتری روی شکم خودش سرازیر شد.با نعره ی گوش خراش سوگل،اعظم هل شد و ناخواسته از روی پایش بلند شد و سمت مادرش دوید. از مشغولیت آنها استفاده کرد و دستهایش را با دندان باز کرد.به سرعت خود را به اتاقی که صدای هانیه را شنیده بود رساند اما هرچه نگاه کرد هانیه آنجا نبود.با صدای بلند صدایش زدو صدای ضعیفی را از زیر کرسی شنید. سریع لحاف کرسی را بالا زد و بادیدن هانیه که دست وپایش را بسته بودند و به مرز خفگی رسیده بود‌،وای بلندی گفت و اورا در آغوش کشید. تن هانیه از فرط گرمای زیر لحاف، داغ و نفسش منقطع شده بود.گویی نفسش به نفسش بند بود که حال اورا پیدا کرد. با این حال تمام توانش را به کار گرفت تا از آن مهلکه بگریزد. 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/matalbamozande1399