🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست و بیست و نه _ بعد چند هفته پرس و جو،طبق نشونی هایی که داشتم،متاسفانه پدرتو....سرد خونه پیدا کردم. گوش هایش به یکباره داغ شد. طوری که فکر کرد شاید از آنها خون می آید. دستهایش را دو طرف آنها گرفت و تلو تلوکنان از جایش سمت بیرون حرکت کرد. _صبر کن،باید یکی از اعضای خانواده ی پدرت بره باباتو از سرد خونه تحویل بگیره،مثل اینکه زیادتر از دوزش مصرف کرده بوده دستش را سمت در دراز کرد و بی توجه به او آرام زمزمه کرد _هانیه! با اینکه اسم خواهرش تنها مانند پژواکی از لبهایش خارج شد گویی آن را شنید که گفت _من درمورد هانیه ام تحقیق کردم، گفتن مثل اینکه خواهرتو به یه خانواده که تابعیت خارجی داشتن فروخته،پیگیری کردم که متاسفانه از کشور خارج شدن. سرش بی حال سمت او چرخید. حالت نگاهش تمنای یک خبر امید وار کننده داشت که دل هر انسانی را به آتش میکشید. ارمیا عصبی ولعنتی گویان چند مشت به تنه ی بی زبان درخت انجیر زد. نفس زنان در حالی که دستهایش هنوز مشت شده بود و خشمش فرو کش نکرده بود ودر کلامش نمایان بود گفت _هادیه،خواهرتو برات پیدا میکنم،شده تا آخر عمر دنبالش بگردم این کارو میکنم،من...من ....شاید اگه زودتر پیداشون میکردم الان خواهرت کنارت بود ....منو ببخش! 🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃 https://eitaa.com/matalbamozande1399