🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست و سی و پنج دو ساعتی بود که ارمیا و عمویش رفته بودند .عمویش شرط کرده بود باید پدرو مادر ارمیا شخصا به خواستگاری بیایند.برای خودش مهم نبود،ولی از این شرط عمویش سکینه خاله راضی بود. _ هرچی ام از عموت ناراحتی ولی این شرطش درسته،یک دختر باید شان و قرب خودش رو پیش خونواده ی شوهرش داشته باشه قرار بود تا هفته ی آینده تکلیفشان معلوم شود.نمی دانست چرا دلش میخواهد تا آخرعمر پیش سکینه خاله بماند و کسی کاری به کارش نداشته باشدو از طرفی گوشه ای از قلبش موافق این ازدواج بود.این دوگانگی در احساسش کلافه اش کرده بود و قدرت تصمیم گیری را از او گرفته بود. با ملاقه ی مسی قورمه بهی که درست کرده بود را هم زد. عطرش فضارا پرکرده بود و دل را مالش میداد. _من با عموت درباره ی جهزیه هم صحبت میکنم،به هیچ عنوان زمین پدریتو نفروش،ولی سهمت ازخونه رو که بهت میرسه واگذار کن تا بتونیم یه جهیزیه آبرودار تهیه کنیم. نگاه محبت آمیزی به صورت مهربان سکینه انداخت که جای مادرش قصد مادری کردن به اوراداشت.چه خوب که خداوندبا همه ی نا شکری هایش هنوز رهایش نکرده بودو او و حمایت های مادرانه اش را برایش فرستاده بود. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 https://eitaa.com/arzansaraakaliman