🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست و سی و هشت صورتش را برگردانده بود و به حالت قهر روی تشکچه روبه روی او نشسته بود. ارمیا گویی که نمیدانست چگونه او را توجیه کند، آنطرف تر چهار زانو وکلافه، گاهی انگشت روی چشم فشار میدادو گاهی دست لای موهایش فرو میبرد.درمانده سرش را کمی سمتش متمایل کردو آهسته گفت _ترش نکن دیگه هادیه،بخدا داری بزرگش میکنی،من که گفتم نامزدی منتفی شده،دختر خالم آلمانه،من باهاش صحبت کردم اونم قبول کرده نامزدی و بهم بزنه. نگاهی به بزرگترهای نشسته در اتاق انداخت که در ظاهر مشغول صحبت بودند ولی همه ی حواسشان جمع آنها بود.نگاهش را از آنها گرفت ورو به ارمیا ،مانند خودش آهسته جواب داد _اگه اینجوریه پس چرا مادرت نیومد خواستگاری؟تازه ازکجا معلوم دختر خاله ات به حرفش عمل کنه و نامزدی و بهم بزنه؟ ارمیا با جابه جایی پاهایش حالت نشستنش را عوض کرد و خوشحال ازاینکه او به حرف در آمده است با ذوق گفت _من بهت قول میدم هیچ مشکلی پیش نیاد،باور کن مادرم چند وقتیه مریضه،وگرنه اخلاقش اصلا اونجوری که فکر میکنی نیست،خیلی مهربونه،مطمئنم تورو ببینه ازت خوشش میاد پشت چشمی برایش نازک کرد و دوباره از او رو گرفت. اما در دل راضی شده بود و دعا میکرد همه چیز به خیر و خوشی پیش برود. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 https://eitaa.com/arzansaraakaliman