🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 مرداب خشت دویست و چهل شهر تهران برایش بسیار بزرگ و جالب می آمد و نوع پوشش وجاذبه هایش برایش تازگی داشت.اما چیزی ازدرون مجازاتش میکردتا خوشحال نباشد. شاید اینکه بدون کس و کار ،بدون هیچ مراسمی ،یا بدون وجود مادرو برادرش واز همه مهم تر، بدون هانیه ی عزیزش ازدواج کرده بود و از او خبری نداشت مانع شادی اش میشد هنوز نمی داست قلبا راضی به ازدواج بود یانه .ولی به گفته ی بی بی، وقتی خطبه ی محرمیت باآن کلمات عربی خوانده میشود .نیرویی ماورای درک دختر و پسر،قلب آنها را به هم پیوند میزند و کم کم رشته ی محبت آنهارا به یکدیگر، محکم گره میزند. _دیگه رسیدیم دخترم،کم کم سکینه خانم و بیدار کن که یه وقت با سرگیجه پیاده نشه گفته ی یوسف خان را اجرا کرد و با تکان دادن بازویش اورا صدا زد _خاله ....خاله بیدار شین رسیدیم _بیدارم دخترم،خیلی وقته بیدار شدم، چشمامو بسته بودم که این بی حیایی نبینم.این جا دیگه کجاست ؟ چرا زنا اینجا اینقدر بی حجاب و بی حیان ؟ از این حرف سکینه یوسف خان خنده ی صدا داری کرد و گفت _سکینه خانم،اینجا پایتخته،فکر کردین همون کوره دهات خودمونه که زنا با لباس چین چین بیرون بیان _وا چه ربطی داره یوسف خان،من که شهر ندیده نیستم، پونزده سال شهر زندگی کردم،تازه چه ربطی به پایتخت بودن تهران داره،میخان امروزی باشن خوب باشن،دیگه چرا از سر و ته روسری و لباسشون میزنن؟ 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 https://eitaa.com/arzansaraakaliman