🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 مرداب خشت دویست و چهل ودو با وجود اطلاع از ورود او، مادر ارمیا که حالا مادر شوهرش محسوب میشد، به استقبالشان نیامده بود واین باعث در هم رفتن اخم های سکینه خاله شده بود. انگار کسی زیاد میل به غذا از میز ناهاری که سخاوتمندانه چیده شده بود نداشت، که با قاشق هایشان بازی میکردند و سکوتی عمیق حاکم شده بود. نگاه های گاه و بیگاه ارمیا که گویی از نیامدن مادرش ناراحت و کلافه بود را روی خود احساس میکرد.باید انتظار چنین رفتاری را میداشت که کسی دختر خواهر خودش را به عروس غریبه ترجیح نمی دهد. _دوغ میخوری برات بریزم؟ با تعارف ارمیا که فقط محض حرف زدن و شکستن سکوت بود سرش رااز بشقابش بالا آورد و به او نگاه کرد. حالا که او برایش جنگیده بود و اکنون همسرش بود، چرا از همین اول راه کم آورده بود؟ باید اورا از این حالت شرمندگی در می آورد و برای زندگی با او تلاش میکرد. پس با روی گشاده جواب داد _آره ممنون بریز ....غذام خیلی خوشمزست،البته نه به خوشمزگی فسنجونای مادرم. ارمیا خوشحال ازاینکه او ناراحت نیست باکش آمدن لبهایش گفت _ آره واقعا راست میگی،خاله زینب همه ی غذاهاش عالی بود. _پسرم بعد ناهار منو ببر پیش مادرت عیادت،البته قبل ناهار باید ازت میخواستم منو ببری،نمی دونستم تا این حد نا خوش احوالن. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 https://eitaa.com/arzansaraakaliman