🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و هشتاد و شش
_الان میگی من چکار کنم ؟فامیلا که از من اجازه نمیگیرن که اینجا بیان یا نه،اینقدر بد خلق نباش! یه ذره تحمل کن اینام مثل عمو بیژن چند روز می مونن بعدش میرن
_من نمیدونم، اگه دنبال مهساجون مامانت بری نه من نه تو!
با این حرفش ارمیا با ضرب از جایش بلند شد و کتش را از جالباسی برداشت و با صدای کنترل شده ای گفت
_نه مثل اینکه امشب داستان داریم، دلم خوشه زنم درکم میکنه میفهمه که نمیتونم زیاد با مادر مریضم جر وبحث کنم، هی چپ و راست واسه من قیافه میاد و تهدید میکنه
این را گفت و از اتاق بیرون رفت
بغضی به گلویش چنگ زد و ناراحت جلوی میز تحریرش نشست. با خود میگفت یعنی فقط خواسته ی مادرش برایش مهم است که احساس اورا نادیده میگیرد؟آیا هرکس به جای او بود ازاینکه شوهرش به دنبال نامزد سابقش برود ناراحت نمیشد ؟شایدهم او زیادی حساس شده بود اما این دست خودش نبود.
حالا حتما به بهانه ی قهربه دنبال آنها میرفت واو فقط بی جهت میدان را به آنها داده بود.خاصیت بیشتر زن ها این است که همیشه نگران زندگی یشان میباشند وبا چنگ و دندان از قلمرو خود دفاع میکنند وقلبشان ظرفیت کوچکترین بی توجهی را ندارد.به خصوص او که حالابه جای همه ی خانواده اش ارمیا را داشت.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399