🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و بیست وچهار _خواهش میکنم ارمیا _هادیه جان .... اصرار نکن ،تازه یکم حالت بهتر شده ،میری اونجا می افتی به ناله و گریه حالت دوباره بد میشه،بذار یه مدت بگذره سر پاشی بهت قول میدم سر فرصت میبرمت _ارمیااا....من حالم خوبه ،میخام برم سر خاک مامانم و هادی، از وقتی ازدواج کردیم منو نبردی سرخاکشون،همش امروز و فردا کردی تا الان چرااین روزها تا کمی ناراحت میشد بغض لعنتی سراغش می آمد؟ _ببین ....ازالان بغض کردی وای به حالی که بخای بری سرخاک چیزی نگفت و با لبهای برچیده به دستهای قلاب کرده اش خیره ماند. ارمیا از صندلی میز کارش بلند شد و روبه رویش ایستاد،قلاب دستهایش را از هم باز کرد و اوراسمت خودکشید و گفت _متاسفانه میدونی نقطه ضعف من چیه بغض میکنی تا حرفتوبه کرسی بشونی.جهنم و ضرر، بذاریکم کاراموسرو سامون بدم چشم خوشحال ازاینکه بعد ازقریب یک سال ونیم به زادگاهش بر میگشت و علاوه بر سرخاک رفتن عزیزانش، میتوانست به خاله سکینه هم سر بزند آخ جونی گفت وبا کف زدن مثل بچه ها بالا پرید. از این حالت و ذوق او ارمیا هم بلند خندید و گفت _هادیه قبول کن هنوز بچه ای ،البته منم دلم برای همین شیطنت و انرژیت ضعف میره و آرزومه همیشه خوشحال باشی https://eitaa.com/matalbamozande1399