🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و بیست و شش
_نگفتم حالت بد میشه ؟آخه چرا حرف گوش نمیدی ؟
به کمک ارمیا جسم فرو افتاده اش را از سر مزار مادرش بلند کرد .نگاهش دوباره به قبر کناری آن افتاد. برادر جوان مرگش ،هادی عزیزش هرگز داغش سرد نمیشد.
_میگم ، حالا که تا اینجا اومدی نمی خای سر خاک باباتم بری؟
چهره اش از یاد آوری کاری که پدرش بااو کرده بودجمع شدو با صدای گرفته اما خشمگین جواب داد
_هیچ وقت پامو اونجا نمیذارم ،من قسم خوردم نبخشم ،نه بابامو، نه هرکسی که مسبب جدایی من از هانیه بوده
اخم های ارمیا درهم رفت و گفت
_خیلی خوب ،گفته بودم خودتو اذیت کنی زود برمیگردیم .فاتحتو بخون شب خونه مامان ثری میمونیم و صبح اول وقت بر میگردیم خونه
_ولی ....
_ولی نداره ....یه کلمه گفتم بر میگردیم برای یه بارم شده بگو چشم
https://eitaa.com/matalbamozande1399