🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد وچهل
یک ماه از حادثه ی فلج شدن دستانش گذشته بود وکاملا بهبود یافته بود. تابستان شده بود واز بیکاری مثل سابق و به دور از چشم ارمیا در کارها به گل افروز کمک میکرد،زیرا اگر اورا در حال کار میدید غر میزدو می گفت
_من پول مفت ندارم به کسی بدم که زنم همپای مستخدم کار کنه ، کی میخای یاد بگیری مثل یه خانم رفتار کنی؟
درک نمی کرد که همسرش آدم خوردن و خوابیدن نیست و نمیتواند صامت و بی فایده نظاره گر جنب و جوش دیگران باشد و دست به سینه کاری نکند.از همه بیشتر عاشق رسیدگی به گلهای زیبای باغ پشت عمارت بود و باکمک گل افروز آنجارا سر سبز نگه داشته بود.سایه درختان، نسیم خنک بعد از ظهر آنجا برایش یاد اور روستای خودشان بود.
درحال آب دادن به گل های کلماتیس بود که صدای فریاد گل افروز که آمیخته با جیغ و هوار بود نگرانش کرد، با اضطراب سمت عمارت پاتند کرد وبه انتهای درختان سروناز نرسیده گل افروز را دید که با حالت هراسان و نفس های منقطع به او نزدیک شد
_خانم ....عباس ....عباسو ندیدین.... پیش شما باغ نبود ؟....همه جارو دنبالش گشتم
خودش را به اورساند و دست بر شانه اش گذاشت و گفت
_آروم باش ، یه نفس بگیر ببینم چی میگی ؟داری پس میفتی
https://eitaa.com/matalbamozande1399