🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و پنجاه و یک _بهش بگو چند بار تا دم خونتون اومدم نگهبانا رام ندادن ؟چون میترسیدی من رازتو بر ملا کنم نگاهش گیج دائم بین ارمیا که از شدت خشم قفسه ی سینه اش بالا و پایین میشد و اعظم که پوزخند پیروزمندانه ای بر لب داشت جابه جا میشد.دوباره او را مخاطب قرار داد و گفت _موضوع فقط اینکه با من نغمه عشق و عاشقی داشته نیست....تو نمیدونی که اون .... با مشتی که ارمیا به دهانش زد دوباره زمین افتاد واینبار دیگر نتوانست صحبت کند.همچنان مات وشوکه به حالت اعظم که مچاله و دهانش پر از خون شده بود نگاه میکرد که ارمیا بازویش را گرفت و با قدم های بلندکه به سختی هم پایش میشد به سمت ماشین هدایتش کرد. نفهمید چگونه سوارش کردو به سرعت باد از آنجا دور شدند. _دختریِ احمق داره مزخرف میگه ....از حسادتش نمیدونه چه جوری زندگیتو خراب کنه هنوز در حال تحلیل جملات اعظم بود و گیج و منگ هیچ عکس العملی نمی توانست نشان دهد. به خانه رسیدند و باز نفهمید با دستی که ارمیا پشت کمرش گذاشته بودو این طرف و آن طرف هدایتش میکرد حالا چگونه روی کاناپه ی سالن نشسته بود. https://eitaa.com/matalbamozande1399