🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد وپنجاه و دو
_سلام خوش اومدین .چیزی میل دارید بیارم
با صدای گل افروزکمی از آن حالت گیجی در آمد. چشمش میدید و ذهنش حوالی تکمیل پازلی بود که از حرف های اعظم در حال کامل شدن بود.برای همین فقط ارمیا جواب سلامش را داد .
_سلام ، ممنون چیزی نمی خایم .....صبر کن .....فقط یه چیزی میتونی بیاری هادیه بخوره اعصابش آروم بشه
نگاه گل افروز به او افتاد و بادیدن حالت او کنارش نشست و گفت
_وای چقدر رنگتون پریده ،چی شده هادیه خانم ؟
به جای او ارمیا جواب داد و گفت
_چیزی نیست شما برید کاری که گفتم و انجام بدین خودم حواسم بهش هست
گل افروز با تردید از جایش بلند شد و با گفتن چشمی آنها را تنها گذاشت
ارمیا از جایش بلند شد و کنارش نشست وبا گرفتن دست های یخ زده اش گفت
_چرا اینجوری شدی ؟نکنه حرفای اون عفریته رو باور کردی ؟....یعنی تو نمیدونی دختر عموت از روی بدخواهی اومده زندگیمونو خراب کنه؟ تو نمیدونی من تا چه حد دوست دارم و عاشقتم....آخه با عقل جور در میاد من.... حتی یه درصد از اعظم خوشم بیاد
https://eitaa.com/matalbamozande1399