🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد وشصت و چهار
_یعنی چی ارمیا ؟بگو چکار کردی این دخترِبه خودش جرات داده بیاد این مزخرفاتو بگه ؟
صدایش بلند تر شد و فریاد گونه ادامه داد
_بگو چکار کردی ؟
ارمیا کلافه و سردرگم از این حالت بی سا بقه اش به سمتش آمد و خواست دوباره در برش گیرد که دست به تخت سینه اش گذاشت و به عقب هلش داد وچون آمادگی اش را نداشت چند قدم به عقب رانده شد
_تا نفهمم قضیه چیه حق نزدیک شدن به منو نداری....حق نداری به من دست بزنی
قفسه ی سینه اش از شدت خشم بالا و پایین میشد و پوست سفیدش سرخ و به کبودی میزد.حال خرابش باعث شد ارمیا دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا بگیردو بگویید
_باشه....باشه همه چیزو میگم ، تو فقط آروم باش
_من آرومم.....جواب سوالمو بدی آروم ترم میشم
_بیا بشین بگم گل افروز برات یه چیز بیاره داری سکته میکنی
با شتاب فاصله اش را با او پر کرد و به صورت شمرده و آرام گفت
_من.... چی....زیییی ن..می خااااام .....اگه الان نگی تو چه دستی تو گم شدن هانیه داشتی.... قلبم از حرکت می افته و دیگه تا ابد چیزی نمی خام ..... به زور سر پا وایسادم تا قضیه رو از زبون تو بشنوم
_باشههه.....دست از لجبازی بردار بیا برو بشین تا همه چیزو بهت بگم.
به خاطر فریاد بلند و عصبانی ارمیا نه ...برای زودتر فهمیدن موضوع روی کاناپه نشست و منتظر نگاهش کرد
ارمیابا صورتی گرفته پایین پایش تکیه به یک زانو نشست،انگشت شصت واشاره اش را روی چشم هایش فشار داد و نگاهش را به اوداد. مکث کوتاهی کرد و در آخرنگاه ملتمسش به حرفش آورد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399