خشت سیصد ونود
با هر ضرب و زوری بود ارمیا را بیرون کرد و خودش را کمی از حالت منقبض در آورد و دراز کشید.هر چه میخواست دلش رابه گذشت راضی کند موفق نمیشد. آثار بی رحمی ارمیا نمیگذاشت ذره ای از موضع خود کوتاه بیاید.از کسی ضربه دیده بود که عاشقانه دوستش داشت و این بخشش را برایش سخت میکرد.
تقه ای به درخورد و صدای گل افروزبلند شد که اجازه ی ورود میخاست
_میتونم بیام تو
_بیا تو عزیزم
گل افروز سینی به دست،که از عطرو بوی آن مشخص بود از آن سوپ های مخصوصش درست کرده است داخل شدوبا لبخند مهربانش ،سینی را روی پاتختی گذاشت
_خدا روهزار مرتبه شکر که اومدی خونه.... نمیدونی انگار درو دیواراین عمارت ماتم گرفته بود .تازه حالت من این بود که نصف روز پیش شما بودم ....بیچاره آقا ارمیا خیلی براش سخت گذشت
_گل افروزجان ....خواهش میکنم توام مثل خاله سکینه منو مقصر ندون وسعی نکن ارمیارو مظلوم بکشی....خوبه خودت پیدام کردی و وضعیتمو دیدی.... من سرکش ،لج باز و کم عقل.... اصلامن گنه کار....باید این بلا رو سرم میاورد؟....عموم که عموم بود با خانوادش تشنه ی خونم بودن این بلا رو سرم نیوردن که شوهرم ، کسی که فکر میکردم جای همه ی خانواده ی نداشتم میتونم بهش تکیه کنم این رفتار و با من کرد.من ....نمیتونم به آسونی ببخشمش.
🌟🌼☘🌼☘🌼
خشت سیصد ونود و یک
با کنار زدن پرده و باز کردن پنجره ،نفس عمیقی کشید و روی صندلی همیشگی اش نشست.چند روز بیشتر به بهار نمانده بودو جوانه های کوچک درختان نوید از شروع دوباره ی زندگی میداد.اما زندگی او در تلاطمی افتاده بود که با گذشت زمان هر لحظه طوفانی تر میشد.
یک ماه بود از بیمارستان مرخص شده بود. جراحات جسمی اش تقریبا بهبود یافته بود و تنها دستش آنچنان که باید یاریش نمیکرد.اما رابطه اش با ارمیا روز به روز سردتر و خرابتر میشد.دیگراو هم تلاشی برای بهبود و ترمیم حفره ای که روز به روز میانشان فاصله می انداخت نمیکرد
اتاقش را سوا کرده بود و شب ها دیر به خانه می آمد.انگاربعد از چندین بار منت کشی و نا کام ماندن کم آورده بود و دیگر سراغش را نمی گرفت.فکر کردشاید نباید بیشتر ازاین به قهرش ادامه دهد واینبار که ارمیا برای آشتی پیش قدم شد حتمابا اوآشتی میکرد. خودش هم از این وضعیت خسته شده بود و غرورش مانع پذیرش آن بود.
از کنار پنجره بلند شد و اتاق را به مقصد آشپز خانه ترک کرد.هنوز انگشتان پایش درد میکرد و تعادل چندانی در راه رفتن نداشت، پس با احتیاط قدم بر میداشت.
به سر در آشپزخانه که رسید، گل افروز را در حال جابه جا کردن بسته های خرید نسبتا زیادی دید که روی میز آشپز خانه انباشته شده بود.
_سلام .... چه خبره امروز این همه خرید کردی؟مگه مهمون داریم؟
https://eitaa.com/matalbamozande1399