🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d من که از درد کلافه شده بودم فقط لبم را گاز می گرفتم که بی صدا گریه کنم. محمد که با نگرانی و خشم به امیر غر غر می کرد، به مادرم که مرتب پشت دستش می زد می گفت: «مادرجون، یک پارچه ی تمیز بدین پاشو ببندم. فایده نداره باید ببریمش بیمارستان.» پایم را بست و بغلم کرد و به امیر گفت: - زود باش دیگه چرا منو نگاه می کنی؟! مامان دستپاچه و هول می گفت: امیر بدو. محمد، مادر، تنها بلندش نکن، وای صبر کنین منم بیام. خلاصه آن روز پایم دوازده تا بخیه خورد و من چقدر اشک ریختم. موقع بخیه زدن،محمد هم سرم را توی سینه اش گرفته بود و هم رویش را برگردانده بود و سعی می کرد مرا که از درد به خودم می پیچیدم، آرام کند. وقتی پانسمان پایم تمام شد، دکتر گفت: - باید چند روز استراحت کنه و پاش رو روی زمین نگذاره. سینه ی پاس، بهش فشار بیاد دوباره دهن باز می کنه. دو روز دیگه هم برای تجدید پانسمان بیارینش. مخصوصاً تا پانسمان اول پاش رو روی زمین نگذاره.» طفلک مادرم در اتاق که باز شد، با رنگ و روی پریده و هراسان وارد شد و با دیدن پایم و چشم های اشک آلودم به امیر تشر زد: - هزار دفعه گفتم شوخی بی معنی نکنین، مگه به خرجتون می ره؟! محمد که داشت از روی تخت بلندم می کرد، گفت: - حالا که به خیر گذشت مادرجون، دیگه حرص و جوش نخورین. من که حالم بهتر بود از اینکه مرا روی دست ببر، خجالت می کشیدم، گفتم: - محمد بگذارم زمین خودم می آم. با خنده گفت: - خودت داشتی می اومدی که این طوری شدن دیگه. امیر فوری رو به مادر گفت: - بفرمایین، دیدی تقصیره خودشه. خدا به داد این محمد بیچاره برسه با این زن.. خلاصه، به خانه رسیدیم. همه نگران و چشم به راه بودند. آقاجون و محترم خانم و خانم جون یکصدا می گفتند که با این اوضاع، دیگر برنامه باشد برای هفته ی بعد. ولی محمد، محکم و قاطع گفت: «نه، شما برین. من پیشش می مونم.» مامان و آقاجون نه خیالشون راحت بود که بروند نه رویشان می شد بگویند «نه» بحث درگرفته بود و هرکس چیزی می گفت. سرانجام آقا رضا با خنده گفت: «واالله به خدا، به این ها این طوری بیشتر خوش می گذره. نگران چی هستین؟!» همه خندیدند و بالاخره با اصرار محمد راهی شدند. توی حیاط روی تخت نشسته بودیم که خداحافظی کردند. مادر و خانم جون آخر از همه با دل نگرانی و کلی سفارش رفتند و امیر قبل از اینکه در را ببندد، به شوخی گفت: «محمد ناراحت نباش، عوضش بچه داریت خوب می شه!» دلم می خواست کله اش را بکنم. تقصیر او بود که نتوانستم بروم. یکدفعه دلم گرفت. دلم می خواست من هم بروم. با خود گفتم «خوش به حالشون. حالا به اون ها چقدر خوش می گذره.» درد پا را بهانه کردم و دوباره بغض کردم. محمد در حالی که با دقت توی چشم هایم نگاه می کرد، گفت: - راستش رو بگو، به خاطر پایت ناراحتی یا اینکه نشد بری؟! مثل بچه ها لب برچیدم و گفتم: - می خواستم برم. خندید و دستم را توی دست هایش گرفت: - اگه قول بدم خودم ببرمت کافیه؟ - کی؟ - هر وقت تو بگی، من فقط قول می دم اگه یک روز از عمرم هم مونده باشه خودم ببرمت تا این دالان بهشت رو ببینی، خوبه؟! حالا دیگه اخم هات رو باز می کنی؟ - خودت چی؟! دوست نداشتی بری؟! همان طور که دستم توی دستش بود، پیشانی ام را بوسید و گفت: - من خودم بهشت رو دارم! واسه دالانش حسرت بخورم؟! الان هم که سال ها گذشته، آن منظره و حرف آن روز محمد از یادم نمی رود. آن دو روز چه شیرین و سریع گذشت و من هم مثل محمد به کلّی دالان بهشت را فراموش کردم. با وجود محمد بهشت در کنارم و در قلبم بود. خوب به یاد دارم، شب که شد، این احساس که در خانه غیر از من و او کسی نیست، باعث شد حال بخصوصی از هراس و اضطراب به من دست دهد. شوخی های سربسته فاطمه خانم و آقا رضا و سفارش های مادر و خانم جون یادم افتاد و دلشوره عجیبی به دلم چنگ زد. محمد اما خونسرد و معمولی پرسید: - مهناز، توی اتاق خودت بخوابیم یا این جا؟! - توی حیاط؟! - آره توی پشه بند، عیبی داره؟! گرفتار دلهره ای ناشناخته شدم. همان طور که او رختخواب را مرتب می کرد، فکر می کردم کاش مادرم و سایرین بودند. با اینکه تا آن روز متوجه شده بودم که محمد حریمی خاص را بین خودمان رعایت می کند، باز آن شب حس عجیبی داشتم. محمد اما، مثل همیشه بود. یک بالش زیر پایم گذاشت و کنارم دراز کشید، دستم را توی دستش گرفت و بوسید و پرسید: - پات بهتره؟! سرم را تکان دادم که یعنی «آره» - پس از چی ناراحتی؟! نیم خیز شده بود و توی صورتم نگاه می کرد. وقتی توی چشم هایم دقیق می شد، احساس می کردم افکارم را می خواند و هول می شدم. - نه، چیزیم نیست. - اگه نمی خوای بگی، نگو، عیبی نداره. ولی نگو نه. بعد دراز کشید. خنده ام گرفت، ولی ترجیح دادم سکوت کنم. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است http://eitaa.com/join