💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت205 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d همه مشغول انجام کاری بودن جز زنی
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d حنانه سمتشون اومد.امیر مرتضی گفت _خیلی بیخود کردی _این حرف اخرته؟ امیر مرتضی هم ایستاد چشم هاش رنگ تهدید گرفت با صدای بلند گفت _حرف اخرم بود. میخوام ببینم جرات میکنی روش حرف بیاری یا نه. حنانه بازوی برادرش رو گرفت و از فهمیه فاصله داد _داداش چته؟ ارومتر چرا داد میزنی؟ امیرمرتضی نگاه عصبانیش رو از روی فهمیه برنمیداشت و خطاب بهش گفت _دیشب هم بهت گفتم؛ گفتم تمومش کن. حالا انقدر ادامه بده تا به پشیمونی برسی. حنانه درمونده نگاهش بین برادر و همسرش جابجا شد. سوگند که به خاطر عصبانیت پدرش گریه میکرد رو بغل کرد _جلوی بچه دعوا نکنید گناه داره. نیم نگاهی به من کرد و لبش رو گزید _مهمون داریم هانیه با تردید جلو رفت و سینی چایی رو جلوی برادر عصبانش گداشت. حنانه، فهمیه رو که گریه میکرد به اتاق دیگه ای برد. مادرشون از اشپزخونه بیرون اومد و کنار امیرمرتضی نشست. _چی شد مادر. چرا دا زدی؟ _هیچی . _ولش کن چی کارش داری. بزار اخم کنه. ما دیگه به رفتار هاش عادت کردیم. با ما نمیجوشه. چرا اذیتش میکنی. امیر مرتضی سکوت کرد و مادرش ادامه داد _بلند شو برو از دلش در بیار دلم نمیخواد امروز کسی ناراحت باشه. _چشم . بزار چاییم رو بخورم. هانیه کنار گوشم گفت _دیدی چقدر راحت مامانم ارومش کرد. همین قدر راحت هم عصبانیش میکنه. اصلا مثل موم تو دست های مامانمه. _من اگر جای زن داداشت بودم الان از اینجا میرفتم. _تو داداش منو نمیشناسی واسه اون میگی. در خونه باز شد و پیرمرد مهربون اما پر جذبه ای وارد شد. با صدای بلند سلام گفت و رو به امیرمرتضی گفت _بابا بیا این چفت در رو باز کن. نگاهم به در نیمه باز افتاد. امیر مجتبی در حال نزدیک کردن مردی که روی ویلچر نشسته بود سمت خونه میاومد. هانیه با ذوق ایستاد و سمت در رفت _ممنون بابا. عمو رو هم اوردی! همه به احترام مردی که اومده بود جلوی در جمع شدن. با اقتدار بود ولی چهرش به قدری خسته بود که توانایی صحبت کردن هم نداشت. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d