#پارت208
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هانیه دستش رو پشت کمرم گذاشت.
_بریم خودم میرسونمت.
امیر مجتبی گفت:
_یه سطل اش هم بردار دوستت ببره برای خانوادش.
_باشه. سنا جان تو بشین تو ماشین تا من بیام.
سوییچ رو از هانیه گرفتم و سوار ماشین شدم.
خانواده ی خوبی دارن. اختلافات جزئی بینشون هست که تو همه ی خانواده ها پیدا میشه.
هانیه با سطل آش پشت فرمون نشست. و سطل رو به من داد و به شوخی گفت
_اینم ببر خونتون.
_فکر کنم برای مائده خانم میخواد.
_به این داداش من رو بدی برای کل ساختمون میخواد.
_هانیه من استرس دارم الان بریم خونه دعوامون میکنه.
_آدمه. بهش توضیح میدیم قبول میکنه. نترس هیچی نمیشه.
_خدا کنه اینطور که تو بگی بشه.
به روبرو خیره شدم. چقدر دلم میخواست الان کنار سامان بودم.
_هانیه فکر کنم یه مدت نتونیم بریم دنبال نامزدم
_چرا
_نمیدونم. فکر کنم الان امیرمجتبی شماتتمون کنه.
_تو به هدفت فکر کن بزار بهش برسی. ما هر طور شده میریم
_به نظرت موفق میشیم.
_به نظرم گشتن بیمارستان ها بی فایدس. از دوستت بخواه آدرس دوستای نامزدت رو بهت بده. اصلا زنگ زده بهت؟
_یه بار که اونم گفت بیمارستان بستری شده بوده. بعد هم گفت یکی از دوستاش رو که توی بیمارستان همراهش بوده رو پیدا کرده ولی اون رفته شهرستان پیش پدر و مادرش معلوم نیست کی بیاد. مثل اینکه تلفن همراهش رو هم خاموش کرده.
_عجب گره ی کوری افتاده.
ولی دلم روشنه. نگران نباش پیداش میکنیم. اگر موافق باشی فردا بیام دنبالت با هم بریم پیش دوستت محیا.ازش ادرس بگیریم.
_یعنی دیگه بیمارستان ها رو نگردیم؟
_تو هر کاری بگی من میکنم ولی به نطرم بی فایدس.
نفس سنگینی کشیدم.
_باشه هر چی تو بگی.
از اینه به عقب نگاه کرد.
_امیر مجتبی هم داره از پشت سرمون میاد. فکر نکنم دیگه موقعیتش پیش بیاد تو خونه با هم تنها بشیم. از جلوی کیفم یه مقدار پوله، بردار بزار دستت باشه.
با اینکه حسابی به این پول نیاز دارم ولی نباید قبول کنم.
_پول میخوام چیکار وقتی خودت میبریم
_باشه خودمم برمت پول لازمه دستت باشه.
_اخه خودت لازم نداری؟
_من دو جانبه پول گیرم میاد. هم بابام میده هم امیرمرتضی. بردار تا یادمون نرفته.
_دستت درد نکنه. مطمعن باش نامزدم رو پیدا کنم برات جبران میکنم. فعلا که جز زحمت براتون چیزی ندارم
_آخ آخ سنا رسیدیم. خودت رو اماده کن که حسابی میخواد غر بزنه.
به خونه نگاه کردم. همینجوریش استرس دارم هانیه هم که اینجوری گفت حالم بدتر شد.
در پارکینگ باز شد ماشین رو داخل برد. پشت سرمون امیر مجتبی هم وارد شد.
به خاطر حضور دو مردی که از اهالی ساختمون بودن ماسک و عینک رو زدم و بدون معطلی با هانیه پله ها رو بالا رفتیم.
_خدا رحم کرد سنا وگرنه از تو پارکینگ شروع میکرد.
_عه... بهم استرس نده. تو میگی هیچی نمیگه بعد اینجوری میگی!
با خنده گفت
_هیچی هیچی هم که نه ولی مطمعن باش با من کار داره.
با دیدن مرد جوانی که جلوی در خونه ی مائده ایستاده بود هر دو مکث کوتاهی کردیم.
_آقا محمد من اون سری هم گفتم نه نمیدونم چرا اصرار میکنید.
_چرا نه مائده. هم من شرایطش رو دارم هم تو. اینجوری بچه ی برادرمم زیر دست خودمه خیالم راحت تره.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d