#پارت209
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اقا محمد من خودم دارم دخترم رو بزرگ.میکنم. نیاز به حمایت شما ندارم.
_نه من اجازه میدم.نه بابام. پیشنهاد من بد نیست. شرایطمون یکسانه فکر هات رو بکن تا اخر هفته میام. یا جواب میدی یا مجبورم زهرا رو با خودم ببرم.
_مگه میتونی؟
_سر جنگ باهات ندارم. اما نمیتونم اجازه بدم با خودخواهی زندگیش رو خراب کنی.
_اقا محمد اگر ناراحتی من اینجا زندگی میکنم خب بلند میشم.
_ناراحت نیستم اندازه ی خودم به امیرمجتبی اعتماد دارم. ولی تو از همه چیز با خبر نیستی. از شرایط امیرمجتبی. از خواست مادرش. من هم نمیتونم زیاد وارد جزئیات بشم. خواهش میکنم تمومش کن. تا اخر هفته وسایل هات رو جمع کن.
نزدیک شدن صدای پای کسی باعث شد تا هر دو به عقب بچرخیم و به امیر مجتبی نگاه کنیم.
با دیدن اقا محمد جلوی خونه ی مایده لبخند رو لب هاش ظاهر شد.
محمد هم از دیدن امیرمجتبی خوشحال شد.
امیرمجتبی آهسته به ما گفت
_اینجا واینستید برید خونه.
آغوشش رو باز کرد و محمد رو در آغوش گرفت.
وارد خونه شدیم. این تاخیر برام خوشایند بود.
هانیه چادرش رو اویزون کرد. آش رو داخل قابلمه ای ریخت. روی گاز گذاشت.
کنارم نشست.
_الان نشستی به در خیره شدی که چی؟ با این همه استرس الان میمیری.
_هانیه قبل از اینکه با امیر مجتبی اشنا بشم یه چند باری بی اجازه از خونه بیرون رفتم. وقتی برگشتم یا برن گردوندن تا سر حد مرگ کتک خوردم. الان اون لحطه ها نیاد جلوی چشم هام. میدونم امیر مجتبی اصلا خشونت نداره ولی دست خودم نیست.
ناراحت و غمگین از گذشتم گفت
_تو باید بری پیش یه روانکاو. اگر این خاطرات رو از ذهنت پاک نکنی در اینده بیشتر از این اذیتت میکنه.
با پیچیدن صدای کلید توی قفل در دلم
پایین ریخت.
امیر مجتبی یا اللهی گفت و وارد شد.
بدون اختیار ایستادم. هانیه برای اینکه ارومم کنه فوری گفت
_امیر مجتبی ما نمیخواستیم بیایم خونه ی بابا. سنا رو بردم بیمارستان ترافیک بود گفتم از کوچه ها برگردیم که زود تر برسیم که داداش دیدمون مجبور شدم بگم که سنا دوستمه متاهله....
نگران نگاهش رو به من داد
_بیمارستان برای چی؟
_برای پاش دیگه گفتیم بریم ببینیم میشه یه کاری کن جای زخمش بره که گفتن نمیشه.
رو به من گفت
_این همه بیمارستان نزدیک چرا رفتید اونجا
_دیگه گفتیم یکم دور دور هم کنیم.
_مگه من به تو نگفتم از خونه بیرون نرو
به هانیه نگاه کردم.
_خب حوصلش سر رفته بود
_خودت حرف بزن. چرا بهت میگم بلند شو بریم بیرون میگی حوصله ندارم بعد با هانیه میری.
سرم رو پایین انداختم.
_سنا من اگر میگم بیرون نرو زندانبانت نیستم. قبلا هم بهت گفتم تهرانیا دنبالتن. تو هر جا بگی من میبرمت. خواهش میکنم تنها بیرون نرو.
_ببخشید.
_اصلا نیازی به عذر خواهی نیست. فقط ازت خواهش میکنم بهت التماس میکنم
بدون من از خونه بیرون نرو.
_چشم
_هانیه یه بار دیگه ببینم اومدی سنا رو بردی بیرون من میدونم با تو. فهمیدی؟
_چشم.
با سر به در اشاره کرد.
_زود تر برو خونه مامان اعصابش خرابه حنانه هم رفت برو پیشش بمون.
چشم دوباره ای گفت.خداحافطی کرد و رفت.
امیرمجتبی اش رو داخل دو تا کاسه ریخت و توی سینی گذاشت که صدای در خونه بلند شد
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d