خشت چهارصد وسی و یک گوشی را گذاشته بود وخیره به کتاب درسی اش به فکر فرورفته بود. دوست نداشت به او زنگ بزند، پس به ملیکاشماره ی ثابت خانه اش را داده بود تا اگر کاری دارد خودش تماس بگیرد. تازه به خاطر آورد غریبان از او چه درخواستی کرده بودواو با موج هایی که ازپس هم ساحل زندگی اش را نا آرام کرده بود این مطلب را به کلی فراموش کرده بود.کنجکاو بود بداند با او چه کاری دارد که مسئله ی مرگ و زندگیست. _هانیه خانم! صدای بلند سمیه خانم از سالن پذیرایی باعث شدافکارش را کنار بگذارد واز اتاق بیرون رود. _بله سمیه خانم _وای....نفسم برید از پله ها اومدم بالا، تورو خدا به آقا بگین تلفن این طبقه رو درست کنن که یکی زنگ میزنه من از پایین این همه پله رو بالا نیام به شما خبر بدم. _کی زنگ زده ؟ _نمیشناختمش ، فقط گفت استاد شما بوده متعجب شد،هنوز ده دقیقه از پایان صحبتش با ملیکا نگذشته بود، چه زود تماس گرفته بود! _گفت مسئله ی مهمیه نمیتونه تلفنی با شما صحبت کنه، از من آدرس گرفت گفت تا شب از تهران میرسه اینجا _سمیه خانم !شما نمیدونید ارمیا از این کارتون چقدر عصبانی میشه که آدرس به یه غریبه دادین اونم وقتی خودش نیست؟ 🌺🍃🌺🍃 خشت چهارصد و سی و دو _آخه گفت مسئله اینقدر مهمه که شاید جون شما به خطر بیفته، گفت یه ثانیم نباید تلف بشه _هرچیم گفته بود نباید بدون اینکه به من یا ارمیابگی به کسی آدرس بدی. مگه ارمیا نگفت این روزا چقدر باید مراقب باشیم؟ لحنش ملایم بود اما سمیه خانم که انگار به او بر خورده بود پشت پلکی نازک کرد و جواب داد _من که کف دستمو بو نکرده بودم،گفتم شاید تو این وضعیت اینم به نفع شما داره میگه....حالا اگه کسی اومد میسبرم راش ندن _باشه حالا کاریه که شده،انشاءالله خیره بارفتن سمیه خانم به طرف اتاقش رفت تا با ارمیا تماس بگیرد و او رااز این موضوع مطلع کندو اگر میتواندشب زودترخودش را به خانه برساند. هرچند احساس بدی به استادش نداشت، اما در این مدت با چیزهایی که فهمیده و شنیده بودمانند مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسید. کسانی که به یک زن باردار رحم نکرده وبه احتمال زیاد خدمتکارش را آنطور وحشیانه در مقابل چشمانش دریده بودند،به هادی کوچک اوهم رحم نمیکردند.این خوف وترس باعث میشدازهر بی احتیاطی پرهیز کند.زمانی خواهرش با تمام وجود سپر بلای او شده بود و حالا او با تمام توانش از یادگار عزیزش مراقبت میکرد، حتی به قیمت جانش حتماغریبان با هواپیما به شیراز می آمد که میتوانست خود را تا شب برساند.این همه وقت گذاشتن و نگرانی استادش برای یک غریبه برایش عجیب بود و بی صبرانه منتظر بود تا موضوع برایش زودتر مشخص شود. https://eitaa.com/matalbamozande1399 🌾 🌟🌼☘🌼☘🌼🌾