🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت چهارصد و پنجاه و هفت
خسرو داغون شد،رفت به دست و پاش افتاد که چرا نامزدیو بهم زده، لام تا کام حرف نزد، انگار لال شده بود.وقتی شنیدیم با سجاد عقد کرده و برای همیشه رفته برادرم دیوونه شد.دوروز تمام غیبش زد و....آخر سر جنازشو از زیر یه پل پیدا کردیم،
خودکشی کرده بود.....تو میفهمی من باچه عذابی زندگی کردم؟با اینکه شاید فهمیده بود من چکار کردم ؟شایدم زینب همه چیزو بهش گفته بود و اون طاقت نیاورده بود....میدونی اینکه عذاب وجدان داشته باشی که برادرت....برادری که از بچگی عاشقانه مواظبش بودی به خاطر خیانت توخودشو بکشه چه درد وحشتناکیه؟ بعداز کار احمقانم تازه فهمیدم چه غلطی کردم.... به زینب التماس کردم همه چیزو فراموش کنه و برادرمو ول نکنه، اما اون به من حقه زدو شبانه با سجاد فرار کرد.... درسته عقد کرده بودند اما این کارش اون زمان عرفاًناشایست بود،خانوادش از این کارش خیلی اذیت شدند، پدرش برای خودش اسم و رسمی داشت ، برای همین مجبور شدند برای همیشه ازاونجا برن و کسی دیگه ازشون تا امروز خبری نداره.
سمت او برگشت و در حالی که بی پروا به اونگاه میکردگفت
_قسم خوردم زینبو پیدا کنم و تقاص کاری که بامن و برادرم کرد و ازش بگیرم
خنده ای کردودود سیگارش را روی صورت او بیرون داد که باعث شد مشمئز صورتش را برگرداند
_پیداشم کردم، طول کشید اما بلاخره پیداش کردم، دو تا بچه داشت و وضعشون بد نبود.برادر من سینه ی قبرستون پوسیده بود وخودمم خلافکار شده بودم و مثل سگ خطر همیشه از بیخ گوشم رد میشد و اون خوش و خرم زندگی میکرد.طرح دوستیمو با سجاد ریختم و بدون اینکه زنش بفهمه شریک کاریش کردم، اول کاری کردم پول به دهنش مزه کنه،بعد آروم آروم با موادی که خودم قاچاق میکردم با محفل ها و مهمونی هایی که میبردمش معتادش کردم وشد اونچه که من میخاستم.
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
https://eitaa.com/matalbamozande1399