🌟🌼☘🌼☘🌼 خشت چهارصد و هفتاد و نه با دیدن فضای خارج از باغ بزرگ و متروکه، تعجب کرد که چرا داخلش برعکس بیرون آن مجلل و امروزی بود و بیرون آن صحرای محشر!.... ته دلش خالی شد.تا چشم کار میکرد بیابان خشک و خالی بود.با اضطراب به اطراف نگاهی انداخت تا مسیر قابل رفت و آمدی پیدا کند.اما دریغ از یک جاده ی خاکی، حالاحکمت وجود ماشین های تویوتا و بیابانی را در حیاط میدانست. شراره های آفتاب بی رحمانه بر صورتش تازیانه میزد و هنوز راهی نرفته تشنه بود.اما باید میرفت ، حتی نمیدانست کدام شهر است و در دل خود را برای نپرسیدن آن ملامت می کرد. اما نباید خودش را میباخت، باید آنقدر میرفت تا محل قابل سکونتی پیدا میکرد. سر در نمیآورد چرا این خانه باغ باید وسط بیابان به این بزرگی باشد که هیچ جانور زنده ای در آن به چشم نمیخورد.حالامی فهمید چراآن مردک دیکتاتور گذاشت از آنجا خارج شود،حتما فکر میکرد با دیدن این بیابان بی سر و ته با پای خودش باز میگردد. چادرش را روی صورتش انداخت تا آفتاب پوست حساسش را کمتر اذیت کند.از بین تارهای مشکی آن، مسیر شبیه به هم و بوته های خار را یکی یکی پشت سر میگذاشت. نفهمید چقدر راه رفته که تشنگی امانش را بریده بود.هوا کم کم تاریک میشدو میدانست خاصیت بیابان این است که گرمای سوزان در روزو سرمای طاقت فرسا در شب را دارد.با نبود آب تیمم انجام داد و سر به سجده گذاشت و با اتمام نمازش دوباره راه افتاد. 🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت چهارصد و هشتاد پاهایش دیگر نای راه رفتن نداشت. نور نقره ای رنگ ماه،کویر خشک و بی آب علف راروشنایی نسبی داده بود. طبیعی بود که بترسد و بند دلش از صدای حیوانات وحشی که شاید بوی اورا دنبال میکردند پاره شود. آیت الکرسی، *ذاتُ القِلال ،هرچه برای ایمنی از بلا بلد بود زمزمه کرده بود. _*اللهم اجعلنی فی دِرک الحصینةالَّتی تجعل فیها من ترید دعایش را خاند و خسته و تشنه و درمانده، زیرتک درختی که بعد از ساعتها راه رفتن یافته بود نشست و به تنه ى خشکیده اش تکیه داد. فکر کردشاید بهتر بود بیشتر باأن خودخواه سیاوش نام صحبت میکرد، اما برخوردی که همان ساعت اول ازاو دیده بود فقط فکر رفتن را درون مغزش پررنگ کرده بود. با صدای خرناس مانندی که از نزدیکی اش برخاست با وحشت از جایش بلند شد.درخت پیر بود و قدش کوتاه اما باید سعی میکرد از آن بالا برود. حتم داشت این صدای گراز وحشی ست. اگر اورا پیدا میکرد بیشک به او حمله میکرد. دستش را بند تنه ی درخت که نه، بند درختچه ی بی برگ و یال کرد و با قلاب کردن پاهایش سعی به بالا رفتن از آن نمود. __________ *چهار قل *خداوندا من را در آن پوششی که از هر بلا وآفتی حفظ میکند و هر کسی را بخواهی در آن قرار میدهی قرار ده. امام صادق علیه السلام/ الکافی ج ۲ ص۵۳۴ /برای ایمنی از بلا https://eitaa.com/matalbamozande1399 🌟🌼☘🌼☘🌼🌾