خشت پانصد و سی و هشت دست پاچه از جایش بلند شدکه چادرش به میخ کج شده ی تخت گیر کرد و با اضطرابی که داشت از بندش رها نمیشد. _گوش وایسادی؟ صدای سیاوش که با اخم و دست به کمر تقلای اورا برای آزادی چادرش تماشامیکرد زاویه ی گردنش را تغییر داد.قبل از پاسخش داوود هم خودش را رساند. _نه، من اینجا نشسته بودم که شما اومدین با آزاد شدن چادرش قامت راست کردو با احتیاط ادامه داد _میشه بپرسم..... شما خواهر منو از کجا میشناسین؟نا خواسته حرفاتون رو شنیدم، چه دروغی به من گفتین که نباید راستش رو بدونم؟ _داوود،برو به دخترا بگوآماده شن _باشه ولی.... _برو حواسم هست داوود با تردید از آنجا دور شد و بارفتن او سیاوش نزدیکش شد و با نشستن گوشه ی تخت چوبی با لحن آرامی گفت _بشین گیج همچنان ایستاده بود و نمیدانست باید چه کند که سیاوش با انداختن پایش روی پای دیگرش خنثی ادامه داد _مگه نمیخای جواب سوالاتو بگیری؟ پس بشین https://eitaa.com/matalbamozande1399