خشت پانصد و سی و نه با کمی درنگ گوشه ای ترین قسمت تخت نشست و معذب لبه ی چادرش را به بازی گرفت _در مورد سوال اولت....فعلا همین قدر میتونم بگم آره خواهرتو میشناختم با تعجب سرش را سمت او چرخاند و پرسید _شما خواهر منو دیده بودین؟چه طور من شمارو نمیشماسم و حتی اسمتونو نشنیدم؟ _بیشتر از این توضیح نمیدم، به موقش خودت میفهمی.... اما در مورد سوال دومت دستی به ته ریش خرمایی اش کشیدو همچنان که دستش به چانه اش بودنگاهش را به آسمان داد ودر همان حالت گفت _شوهرتم میشناسم،البته خیلی ساله ندیدمش دوباره نگاهش را به او داد و ادامه داد _شوهرت زندان نیست،ولی آزادم نیست متعجب از این حرف منتظر ادامه ی صحبتش ماند _بیمارستانه ولی نگران نباش،یه مدت بخش آی سیو به خاطر قلبش بستری بوداما الان حالش خوبه با قلبی که احساس میکرد هر لحظه ممکن است بایستد و تپشش بالا میرفت از جا بلند شد و بریده و با وحشت پرسید https://eitaa.com/matalbamozande1399