خشت پانصد و پنجاه و شش
_من نباید بدونم اینجا چه خبره؟
سیاوش پرسیده بود و بیژن با همان خونسردی ذاتی که داشت جواب داد
_گفتم که عجول نباش، پس این همه سال از من چی یاد گرفتی؟من تورو مثل پسر نداشتم بزرگ کردم و دوست داشتم، متاسفانه المیرا تنها بچه ی منه، از هر زنی خواستم صاحب یه پسر بشم،یا بچش نمیشد ،یا مرده به دنیا می اومد.برای همین من تورومثل جانشین خودم تربیت کردم، همه چیز در اختیارت قرار دادم تا کم و کسری نداشته باشی
_میدونم، منم به شما بابا میگم و بابت این همه سال ازت ممنونم، ولی احساس میکنم دیگه مثل سابق به من اعتماد نداری
بیژن دست به شانه ی سیاوش گذاشت و گفت
_من حتی بعضی از اوقات به خودمم بی اعتمادم پسرجان، وگرنه این همه ضعف و گذشت در برابر این دختر از من بعیده
نگاهش را خریدارانه به هانیه دادو ادامه داد
_من بلاخره به نیمه ای که سالها حسرت وصالشو داشتم میرسم، این چشم ها تا ابد مال من میشه،
شنیدم ارمیا وضعیت خوبی نداره، برخلاف بقیه در برابر تو صبورم،صبر میکنم تا با دل و شرعی که برات مهمه برای من بشی، زینبم اگه به من مهلت میداد بهش ثابت میکردم میتونه چقدر عاشقم بشه
https://eitaa.com/matalbamozande1399