خشت پانصد و شصت و شش وقتی دیگر پناهی جز خدا نداری، وقتی آنقدر درمانده شوی که با تمام باورهای عمیق و قلبیت تا مرز ناامیدی پیش بروی و تسلیم شوی وخدا معجزه وار به فریادت رسد،آنوقت احساس آدمی را که تا لب پرتگاه رفته اما نجات پیدا کرده است را میفهمی و با تمام وجود سر به سجده ی شکر میگذاری.باز هم نجات پیدا کرده بود.در آخرین ساعات که دیگر دستهایش از تقلا باز مانده بود، سیاوش با کشتن هاشم به فریادش رسیده بود.نفهمید چگونه از دست محافظ های هالک مانند بیژن فرار کرده بودو سراغ او آمده بود. باراه مخفی که به قول سیاوش طراح آن خودش بوده است توانسته بودند از ساختمان خارج شوند. برای در امان ماندن به دنبال سیاوش روانه شده بود و حالا در ماشینی که او توانسته بود در آن مهلکه به دست بیاورد در حال حرکت سمت آستارا بودند. انگار سیاوش تا حد مرگ شکنجه شده بود که زخم های عمیق بدنش توانش را گرفته بود اما سعی بر سر پا ماندن داشت.در این یک ساعتی که با او همسفر شده بود رازی را فهمیده بود که میتوانست حالابه او اعتماد کند.کنار سفره خانه ای سر راه نگه داشتند تا چیزی بخورند که هر دو به شدت به آن نیاز داشتند.سیاوش لباسش را عوض کرده بود اما سر و صورت داغونش سوال بر انگیز بود.با سفارش نیمرو و نشستن روی تخت قهوه خانه، بعد ازدقایقی سکوت و خیره شدن به منظره ی بی آب و علف روبه رویشان سیاوش گفت _اولین بار که دیدمت انگار پرت شدم به زمان بچگیم. بوی بغل و قربون صدقه های مامانم فراموشم شده بود.آخرین تصویری که یادم میاد تاب پشت عمارت بود، مامانم روی سبزه ها بساط پهن کرده بود و بافتنیشو میبافت.خاله هادیه آروم منو تاب میداد و برام قصه میگفت. https://eitaa.com/matalbamozande1399