#پارت258
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اینبار صدای پیامک گوشیم بلند شد.
چشم باز کردم و پیامی که از طرف محیا اومده بود رو خوندم
_یگانه چرا جواب نمیدی؟ از سامان برات خبر دارم
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.
اون موقعی که به خبر احتیاج داشتم سکوت کرد الان خبر به چه دردم میخوره.
پیام بعدیش روی صفحه ی گوشی ظاهر شد
_یگانه جان ون طوری که تو فکر میکنی نیست. بزار باهات حرف بزنم
دیگه چه جوری میخواد باشه. سامان ازدواج کرده و دیگه نمیتونه با من باشه.
با نزدیک شدن امیرمجتبی پیام هاش رو پاک کردم و گوشی رو توی جیبم گذاشتم.
امیرمجتبی لیوان بزرگ آب هویجی که خریده بود رو سمتم گرفت.
_بیا بخور. انقدر هیچی نخوردی هر روز داری لاغر تر میشی
نگاهی به لیوان بزرگ توی دستش انداختم
_این خیلی زیاده! من نمیتونم همش رو بخورم
_بخور هر چیش موند خودم میخورم.
لیوان رو ازش گرفتم ماشین رو دور زد و سرجاش نشست و کمی از ابمیوه رو خوردم
_دستتون درد نکنه.
_حداقل نصفش رو بخور
_آخه دیگه میل ندارم
_به زور بخور.
کمی دیگه خوردم و لیوان رو سمتش گرفتم.
کل آبمیوه ی توی لیوان رو یکجا سر کشید. از اینکه لیوان دهنی من رو خورد چهرم رو کمی مشمعز کردم و به طرف مخالفش نگاه کردم
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
_شما از کجا میدونید که پیمان دنبال منه.
_به واسطه ی اون زمین هنوز با وکیلشون در ارتباطم. هفته پیش دیدمش میخکاست از زیر زبونم حرف بکشه بدون خبر دارم ازت یا نه.
پیمان دیگه با من چی کار داره. تمام مال و اموال بابا رو که جلوی چشم هام فروختن. تنها ماشینی هم که به نامم بود به زور ازم گرفت و به نام مهراب زد دیگه چیزی نیست که دنبال من باشه
_از محیط کارت راضی هستی؟
_بله خوبه. ملاک من با شما فرق میکنه من فقط کار برام مهمه شما برعکسی. آقای برزگر هم مثل شما فکر میکنه. تمام کارمند های زنش چادری بودن خودش و پسرش هم چهره ی ادم های مذهبی رو داشتن.
_پسرش کیه؟
_یه آقایی همسن و سال شما
_اونم اونجا کار میکنه؟
_نمیدونم امروز که اونجا بود
ابروهاش رو بالا داد
_امروز چه خبر شده؟ شما شما راه انداختی!
نیم نگاهی بهش انداختم
_همینجوری گفتم خبری نیست.
_همینجوری دیگه نگو شما. راحت باش بگو تو
_چشم.
_سنا تو برای آیندت چه تصمیمی داری؟
نفس سنگینی کشیدم
_اصلا بهش فکر نمیکنم چون روشن نیست
_آینده ی هر آدمی رو خودش میتونه تغییر بده.تو هم تلاش کن
_این حرف رو قبول ندارم. من اصلا امروزم رو نمیخواستم
_تو اگر تو امروزی باید ببینی کجا اشتباه کردی که به اینجا رسیدی.
زندگی هم مثل زمین کشاورزیه ادم ها محصولی رو برداشت میکنن که کاشتن.
ببین کجا یک تصمیم اشتباه گرفتی. البته همیشه هم اینطور نیست. گاهی امتحان الهیه.
سکوت کردم که ادامه داد
_حالا اینجا بودنت هم خیلی بد نیستا. به نظرم به چشمت خوب نیست چون دوست نداری خوبی هاش رو ببینی.
لبخند ریزی گوشه ی لب هاش نشست
_یکم فکر کن ببین خوبی میبینی یا همچنان میخوای آکبند نگهش داری.
_چی رو
با صدای بلند خندید
_هیچی ولش کن بزار آکبند بمونه. خودت رو اذیت نکن.
به روبرو خیره شدم. حق با امیر مجتبی است. تصمیم اشتباه من روزی بود که حرف از محرمیت موقتم با سامان تا اتمام وانشگاهم به میون اوردم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d