🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _جانم بگو _من ذهنیتم نسبت به آدم های مذهبی خیلی خراب بود. فکر میکردم آدم های خشک، متعصب و بداخلاقی هستن. چه میدونم متحجر و غیر اجتماعی هستن. فکر میکردم جز خودشون و قشر مثل خودشون هیچ کس براشون مهم نیست. فکر میکردم آدم هایی مثل من رو اصلا حساب نمیکنن و از ماها بدشون میاد. تا باتو آشنا شدم. متوجه شدم تا حالا اشتباه میکردم. اونی نیستید که من فکر میکردم. امروز تو شرکت آقای برزگر باز هم به این یقین رسیدم که مذهبی ها بداخلاق نیستن. اتفاقا خیلی آدم های خوشرو و مهربونی هم هستن. امیر مجتبی توی این مدت تمام باور هام نابود شدن. فهمیدم عشق پوچه. فهمیدم خواستن و دوست داشتن مقطعیه. فهمیدم دلتنگی فقط برای آدم های ساده است. خواهش میکنم. التماست میکنم این باورم رو که تازه بهش رسیدم خراب نکن. ابروهاش رو بالا داد و سوالی نگاهم کرد _کدوم باور! _دیدم نسبت به آدم های مذهبی. خوب باش. پاک باش. اونجایی باش که باید باشی. محبتت رو خرج اونی بکن که باید بکنی و منتظرته. لیوانش رو روی میز گذاشت و کمی اخم کرد. _چی داری برای خودت میگی! پوزخندی از پنهان کاریش زدم _آدم ها وقتی میخوان یه کار پنهانی بکنن فکر میکنن کسی متوجه نمیشه. _من چه پنهان کاری کردم؟ _من میدونم شما ازدواج کردید و الان هم همسرتون بارداره. پس لطفا برید و بهش بگید براتون چایی بریره با هم بخورید. اینجوری خدا هم ازتون راضیه. با چشم های گرد شده نگاهم کرد _من زن دارم زنمم بارداره؟ خب معرفیش کن ببینمش این کیه که تو میشناسیش من نمیشناسمش. _خیلی هم خوب میشناسیدش. ولی انگار به نفعتون نیست بگید _دیگه داری ناراحتم میکنی. تنها زنی که تو زندگی منه تویی. من به هیچ کس دیگه ای هم فکر نکردم. _انکار نکن. خودم دیدم میری خونش. اسمش رو توی گوشیت عشقم ذخیره کردی. هر روز براش غدا میبری. به مائده هم گفته بودی مراقبش باشه. اسمش نفیسه هست. بارداره الان هم ماه های اخرشه. نگاه متعجب و دلخورش کم کم از صورتش رفت و جای خودش رو به لبخند عمیق روی لب هاش داد. _پس تو فهمیدی که اونجا خونه ی نفیسه است. _بله میدونم. انقدر هم دوسش دارید که صدای شکستن یه لیوان از خونش اومد فوری رفتید پیشش. حیف نیست توی این روز ها که انقدر بهتون نیاز داره تنهاش میزارید. _اتفاقا اون روز تعحب کردم که از کجا فهمیدی اونجا خونه نفیسه هست. ولی مثل اینکه برای خودت خانوم مارپلی هستی. _نیاز به کارآگاه بازی نبود... _باشه حق با توعه. من دیگه میرم پیش زن باردارم... نتونست حرفش رو تموم کنه و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. و بین خنده هاش مدام میگفت _ای خدا دوباره شروع به خندیدن میکرد. از اینکه هیچ کدوم از حرف هام رو جدی نگرفته و فقط میخنده عصبی شدم. بدون اینکه هیچ حرفی بزنم ایستادم و به اتاق خواب رفتم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d