#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_نهم🎬:
چند روز از حادثه گم شدن کیسان گذشته بود، صادق و خانواده اش به شهرستان مراجعه کرده بودند، صادق همانطور که مشغول کار خودش بود پیگیر پیدا کردن کیسان هم بود، او توانسته بود شماره ای که کیسان در محل خدمتش به همکاران داده بود پیدا کند تا از طریق آن رد کیسان را بزند، که متاسفانه آن شماره همزمان با گم شدن کیسان از دسترس خارج شده بود.
حالا تمام امید صادق و تیمش، چهره نگاری و کنترل مرزهای زمینی و هوایی بود تا لااقل مانع خروج او از کشور شوند.
رؤیا هم به روستا مراجعه کرده بود و بعد از اتمام کارش همچون همیشه با سرعت به طرف ماشینش حرکت کرد، او باید زودتر خودش را به شهر میرساند و هدی را از مهد کودک تحویل می گرفت، رؤیا حس کرده بود این روزها حال صادق مانند قبل نیست، از همیشه کم حرف تر شده بود و بیشتر ساکت بود و در افکارش غوطه ور بود و رویا تمام این حرکات را پای دوباره از دست دادن برادرش می دانست، برادری که بعد از سالها از وجودش مطلع می شود و خیلی زود دوباره گم می شود.
رویا که زنی فهمیده بود، برای همین سعی می کرد همه جور هوای صادق را داشته باشد و این روزها زودتر از همیشه خود را به شهر می رساند تا قبل از رسیدن صادق، به خانه برسد و خانه را صفایی دیگر دهد.
رؤیا در ماشین را باز کرد که با صدای خانم مؤیدی به عقب برگشت: رؤیا خانم...رؤیا خانم میشه امروز منم باهاتون بیام شهر؟!
رؤیا خنده ای کرد و گفت: من که دارم میرم، خوب تو هم بیا، میترسی ماشین دردش بیاد؟!
خانم مؤیدی چادر را روی سرش مرتب کرد و جلو آمد و هر دو سوار ماشین شدند.
رؤیا همزمان با روشن کردن ماشین گفت: من فکر می کردم چون اول هفته تعطیل شده یه جوری جایگزینی برا خودت جفت و جور می کنی و تا آخر هفته مشهد ور دل مامان بابات می مونی!
مؤیدی سرش را پایین انداخت و همانطور که با لبهٔ پایین مقنعه اش بازی می کرد گفت: من می خواستم تا آخر هفته بمونم و اصلا این هفته مشهد نرم اما یه موضوع پیش اومد که مجبور شدم بیام و امروز به خانم ستاری سپردم جام را پر کنه و دیگه الان میام شهر تا از اونجا برم مشهد و تا آخر هفته نمیام.
رؤیا که زنی تیز بین بود خنده ریزی کرد و گفت: چی شده بلا؟! خبری هست که ما نمی دونیم؟! نکنه قراره بری قاطی مرغا هااا؟!
خانم مؤیدی همانطور که سرخ و سفید میشد گفت: ه...هنوز نه به داره و نه به باره ...حالا کو تا بشه؟!
رؤیا با دست پشت شانه خانم مؤیدی زد و گفت: معلومه طرف دلت را برده و نگرانی که جور نشه درسته؟!
مویدی سرش را بالا گرفت و گفت: از کجا فهمیدی؟!
رؤیا چشمکی زد و گفت: بابا ما دوتا پیرهن از تو بیشتر پاره کردیم، حالا مگه طرف چشه که میترسی نشه؟! اگر پسر خوبی هست و به دلت نشسته چرا نگرانی؟!
مؤیدی آه بلندی کشید و گفت: خیلی پسر خوبیه، هم تحصیلاتش عالیه، هم خوشگله، هم کار خوب داره، تازه با پدرمم صحبت کرده اما...اما...پدرم میگه بی کس و کاره و همین منو میترسونه...
رؤیا چشماش را ریز کرد و گفت: بی کس و کار؟! یعنی چه؟! میگی تحصیلات خوب داره و شغلشم خوبه خوب آدم بی کس و کار اینهمه موهبت نداره و بعد انگاری چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت: نکنه...نکنه از بچه های بهزیستی هست؟!
مؤیدی سرش را تکان داد و گفت: نه!
انگار پدر و مادرش مردن و خودشم تازه از خارج اومده...
رؤیا نگاهی با تعجب به او کرد و گفت: بارک الله...از خارج اومده اونموقع تو رو کجا دیده؟ اصلا چکاره است...
مویدی که رنگ به رنگ میشد با خنده و خجالت گفت: ف...فک کنم شما هم دیده باشینش...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399