#پارت308
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
وارد اتاق شدم. عرق سرد روی پیشونیم رو پاک کردم و گوشیم رو برداشتم. با دیدن اسممحیا ته دلم خالی شد.
انگشتم رو سمت گوشی بردم تا تماس رو وصل کنم. صحنه ای که اسم سامان رو دفن کردم جلوی چشمم اومد.
نباید جواب بدم. شاید کار دیگه ای داشته باشه.
میدونم که پشیمون میشم ولی حس کنجکاوی اجازه نمیده تا جواب ندم. شاید هم دارمخودمرو گول میزنم هنوز سامان رو دوست دارم.
انگشتم رو روی صفحه کشیدم و تماس رو وصل کردم. غمگین پر غصه گفتم
_سلام
_سلام یگانه. چرا جواب نمیدی؟
کاش برای همیشه یگانه بودن رو فراموش میکردم. یگانه یعنی درد یعنی غصه یعنی اندوه
_الو...
_دستم بند بود. چیزی شده؟
_بابا این سامان پدر من رو دراورد.
شنیدن اسمش زانوهام رو شل کرد و روی تخت نشستم.
از اونروز تا همین یه ساعت پیش سه بار زنگزده. بار اول هر چی از دهنش دراومد گفت. مطمعن بود من آمار دادم به تو. اون دوبار دیگم ادرست رو میخواد.
قلبم شروع به تند تپیدن کرد
_چی کارم داره؟
_حرف های خوبی نمیخواد بزنه. یگانه به نظرم باید حقیقت رو بهش میگفتی. از تو یه ادمنانرد بی معرفت برای خودش ساخته.
میتونست یکم دنبالت بگرده. پشت مریصی و افسردگی خودش رو پنهان کرد فوری همزن گرفت. الانسکوت تو پرروش کرده.
_فکر میکنه من بیمعرفتم. برای من مهم خوشبخیشه بزار هر طور دوست داره فکر کنه
_در واقع این یه جور ظلمه. یه روز هایی تو تمام زندگیش بودی. الان نسبت به زنش هم بی اعتماده. فکر میکنه همه زنها بی معرفتن. تو اگر براش توصیخ بدی شاید یه چند روز غصه بخوره ولی اینخس بی اعتمادیش از بین میره زندگی بهتری داره. بعد هم چرا میخوای فداکاری کنی؟ از خودت دفاع کن
_وقتی با این دفاع چیزی نصیبم نمیشه. چه فایده ای داره؟
_اینکه بی گناهیت رو ثابت کنی برات مهم نیست
_نمیدونم
_من وظیفمبود بهت بگم. دیروز فهمیدم ماجدی هنوز دنبالته. اونم فکر میکنه تو ایراننیستی. ادرسش رو پیدا کردم. برات پیامک میکنم اگر تونستی یه سر بهش بزن. برو برای اون توضیح بده بگو به سامان بگه بفهمه بی معرفت خودشه
اینکه سامان رو بیمعرفت خطاب میکرد ناراحتم نمیکنه. قبلا اگر کسی این حرف رو میزد بهم میریختم اما الان نه. شاید چون از علاقم بهش کمشده. شاید چون میدونم که دیگه نمیتونه برای من باشه. شاید هم محبت کمرنگی که از امیرمجتبی تو دلم جوونه زده. هر چی که هست متوجه شدم که نتونستم سامان رو فراموش کنم.
_الو... یگانه خوبی؟
_اره خوبم
_یهو سکوت میکنی فکر میکنمحالت بد شده
_ادرس ماجدی همون خونشونه؟
_نه. محل کارشه.
_باشه برانبفرست.
_برو بهش بگو شاید کمکت کرد از اون خونه بیای بیرون. گفتی محرمیتتون سه ماهس. چیزی ازش نمونده.
_باشه. محیا سرم درد میکنه کاری نداری.
_نه عزیزم. فقط اینو بگو که دیگه از من دلخور نیستی
_نیستم.خداحافظ
تماس رو قطع کردم. بغض بی دلیلی که گلوم رو فشار میداد اجازه ی حرف زدنرو ازم گرفته بود.
نتونستم جلوش رو بگیرم و اشک روی صورتم ریخت
کنترل صدای گریمم از دستم خارج شد. دستم رو روی صورتم گذاشتم. صدای ناراحت امیر مجتبی رو از فاصله ی نزدیک شنیدم
_باز چی شد؟
دستمرو از روی صورتم برنداشتم. از تکون خوردن تخت متوجه شدم که کنارم نشسته.
_سنا با من حرف بزن. شاید بتونم از غصه ت کم کنم.
گریه توان حرف زدن رو ازم گرفته
_الان کی بود زنگزد؟ هموندوستت یا هانیه؟
نباید اجازه بدم قبل از اینکه خودم براش توضبح بدم با محیا حرف بزنه.
دستمرو برداشتم به زور لب زدم
_گریم برای خاطرات بدگذشتمه. ربطی به تماس الان نداشت
خودش رو سمتم کشید و سرم رو روی سینش گذاشت
_تلاش کن گذشتت رو فراموش کنی هر چند هم که تلخ بوده. به اینده فکر کن.
خودم رو تو آغوشش رها کردم. چه حس بدیه هنوز ته مونده علاقه و عشق دیگه ای تو وجودت باشه و کنار همون ته مونده عشق جدیدی جوونه بزنه
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d