🌃 یک داستان آموزنده🌃
📝در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت.
🌺مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت ميبرد.
مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
🐊تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت.
تمساح پسر را با قدرت مي کشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
👨🌾کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ،
صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.
🌠پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.
✳️خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت :
✨✨" اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند."✨✨
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d